10.22081/poopak.2019.70980

اُردک‌ پُزپُزی و بز وزوزی

داستان

اُردک‌ پُزپُزی و بز وزوزی

پروین پناهی

یک روز آقای مزرعه‌دار یک اردک درشت آورد و انداخت وسط مزرعه. همه‌ی حیوانات مزرعه به استقبال او رفتند و به او خوش‌آمد گفتند؛ اما اردک اهمیتی نداد و به گوشه‌ای رفت. مرغ حنایی نزدیکش رفت و گفت: «اردک عزیز! مثلاً قرار است ما همسایه‌ی هم باشیم. این چه طرز برخورد است؟»

اردک گفت: «ببخشید ها! ولی شما کجا و ما کجا؟ من یک پایم در آب است و یک پایم در خشکی. روزی دو- سه بار خودم را می‌شویم. راستش من بیش از اندازه تمیزم! ما نمی‌توانیم با هم دوست باشیم.»

مرغ حنایی ناراحت شد، چیزی نگفت و رفت.

الاغ‌جان! که سروصدا را شنید، نزدیک‌تر رفت و گفت: «سلام اردک‌جان! چه پرهای قشنگ و رنگارنگی دارید!»

اردک منقارش را بالا گرفت و گفت: «خب معلوم است، توی پرهای من هزار رنگ است! خوش‌بختانه ما مثل شما تک رنگ نیستیم. خیلی بد است که تمام بدن حیوانی یک رنگ باشد. آن هم چه رنگی! خاکستری!» و بعد زد زیر خنده.

الاغ‌جان ناراحت شد، چیزی نگفت و رفت.

بعد به ترتیب آقای سگ و خانم گربه و خروس‌خان و جوجه‌هایش هم برای خوش‌آمدگویی آمدند؛ اما اردک پُزپُزی به هر کدام از آن‌ها یک چیزی گفت و دل‌شان را شکست. خبر رفتار زشت اردک توی مزرعه پیچید. بز وزوزی که داشت چرت بعدازظهر را می‌زد از سروصدای حیوانات بیدار شد. حیوانات مزرعه با هم قول و قرار گذاشتند که دیگر با اردک پُزپُزی حرف نزنند و با او بازی نکنند. بز وزوزی جلوتر رفت و پرسید: «بچه‌ها چه خبر شده؟» مرغ حنایی ماجرا را برای بز وزوزی تعریف کرد و گفت: «بهتر است تو هم با آن اردک پزپزی حرف نزنی، چون حتماً یک چیزی هم به تو می‌گوید.»

بز وزوزی خندید و گفت: «اگر او اردک پزپزی است، من هم یک بز وزوزی‌ام! می‌دانم با او چه کار کنم! فقط اگر اردک پزپزی سراغ شما و آمد و چیزی پرسید، بدون معطلی بگویید بله! همین.» حیوانات مزرعه که نمی‌دانستند بز وزوزی چه نقشه‌ای در سر دارد، قبول کردند و منتظر شدند. بز وزوزی سر و صورتش را شست و رفت سراغ اردک.

اردک پزپزی داشت پرهایش را مرتب می‌کرد. با حوصله و دانه به دانه. بز وزوزی جلوتر رفت و بدون این‌که سلام بدهد گفت: «اه ... اه... اه! شما دیگر از کجا پیدات شد؟»

اردک اطرافش را نگاه کرد و دید جز خودش کسی نیست، با تعجب پرسید: «ببخشید! با من‌اید؟»

بز وزوزی گفت: «بله! با خود شما هستم! لطفاً برید آن طرف‌تر حالم به هم خورد!»

اردک داشت عصبانی می‌شد گفت: «از من؟»

بز وزوزی گفت: «راستش تا به حال پاهای به این زشتی ندیده بودم! خیلی بد است که پاهای یک حیوان پره داشته باشد! آن هم چه رنگی! نارنجی.»

اردک پزپزی که خیلی ناراحت شده بود، نگاهی به پاهایش انداخت و گفت: «نخیر! پاهایم خیلی قشنگ است.»

بز وزوزی گفت: «باور نمی‌کنی؟ برو از بقیه‌ی حیوانات مزرعه بپرس.»

اردک پزپزی منقارش را بالا گرفت، بال و پرش را باز کرد و رفت سمت مرغ حنایی. پرسید: «مرغ حنایی راست راستی پاهای من زشت است؟» مرغ حنایی گفت: «بله!»

اردک که باورش نمی‌شد، دوید به سمت الاغ‌جان و گفت: «الاغ‌جان! به پاهای من نگاه کن! به نظر تو پاهای من زشت است؟»

الاغ‌جان گفت: «بله جانم! » اردک پزپزی رفت سراغ آقای سگ و خانم گربه و خروس‌خان و تک تک جوجه‌ها... همه‌ی‌شان گفتند: «بله پاهای شما زشت است.» اردک پزپزی که باورش شده بود پاهای زشتی دارد، دلش گرفت. طاقت نیاورد و پخی زد زیر گریه! داد زد و گفت: «وای! من پاهامو دوست ندارم!»

بز وزوزی جلو آمد و گفت: «خوب چه‌طور است پاهایت را جدا کنی و بدهی به آقای مزرعه‌دار که یک سوپ خوش‌مزه درست کند؟»

اردک پزپزی آب دهانش را قورت داد و گفت: «نه! من پاهایم را دوست دارم شما می‌گویید که زشت است؛ اما من با این پره‌ها شنا می‌کنم!»

بز وزوزی گفت: «اندام هر کسی برای خودش قشنگ است. هر حیوانی یک رنگ پوست و پر و پشم دارد؛ حتی من که یک بز وزوزی هستم!»

اردک پُزپُزی که متوجه رفتار زشت خودش شده بود، از حیوانات مزرعه معذرت‌خواهی کرد و دوست‌شان شد.

CAPTCHA Image