پیامبر مهربانی‌ها

10.22081/poopak.2019.70981

پیامبر مهربانی‌ها


در باغ مهربانی

پیامبر مهربانی‌ها

 

علی قهرمانی

خورشید روی سقف دایره‌ای آسمان ایستاده بود و به دشت‌ها و شهرها نور می‌پاشید.

بچه‌ها در کوچه‌ای که دیوارهایی بلند داشت، جمع شده بودند و زیر سایه‌ی آن بازی می‌کردند.

پیامبر خدا(ص) داشت به سمت مسجد می‌رفت. در میان کوچه بچه‌ها را دید. بچه‌ها دور حضرت جمع شدند و از او خواستند با آن‌ها بازی کند. دل مهربان پیامبر(ص) طاقت اخم و ناراحتی بچه‌ها را نداشت. برای همین قبول کرد و با آن‌ها هم‌بازی شد.

بازی بچه‌ها گرم شده بود و گرمای هوا آن را گرم‌تر هم می‌کرد. آفتاب وسط آسمان، گرم‌تر از همیشه در حال تابیدن بود. دیگر از سایه‌ها چیزی جز خطی باریک چسبیده به دیوارها باقی نمانده بود. ناگهان صدای بلال حبشی به گوش ‌رسید که داشت اذان می‌گفت. این یعنی وقت نماز از راه رسیده است.

بلال بعد از اذان دید پیامبر(ص) هنوز به مسجد نیامده است. برای همین به دنبال او رفت. وقتی دید بچه‌ها دور پیامبر را گرفته‌اند، خواست آن‌ها را دعوا کند؛ اما پیامبر(ص) جلوی او را گرفت. به بلال گفت: «برو ببین در خانه‌ی من چه چیزی می‌توانی پیدا کنی که به بچه‌ها هدیه بدهم.»

بلال رفت. وقتی برگشت تعدادی گردو در دست داشت. بچه‌ها با دیدن گردو خوش‌حال شدند و پیامبر هم به همراه بعضی از بچه‌ها به سمت مسجد رفت. آن روز حضرت محمد(ص) نمازش را به خاطر بچه‌های مدینه دیرتر خواند.

روز تولد حضرت محمد(ص) مبارک باد

CAPTCHA Image