10.22081/poopak.2019.70988

پسر مو فرفری

مسافران بهشت

پسر مو فرفری

عباس عرفانی‌مهر

من نسیم هستم. همه جا می‌روم. این‌جا، آن‌جا، همه جا... عمرم خیلی زیاد است؛ میلیون‌ها سال. خاطره هم زیاد دارم. یکی از خاطراتم از یک پسربچه است. آن قدیم‌ها که یک شاه کله‌پوک بود، یک پسربچه‌ی شجاع هم بود. شاه کله‌پوک هی ظلم می‌کرد، هی ظلم می‌کرد تا این‌که مردم از دستش خسته شدند و ریختند توی کوچه و خیابان. من مثل مردم، شاه را اصلاً دوست نداشتم؛ ولی آن پسر مو فرفری را خیلی دوست داشتم. هر روز وقتی او را توی کوچه می‌دیدم دور سرش می‌چرخیدم. موهای فرفری‌اش را ناز می‌کردم و می‌بوسیدم. پسرک هم با قلب مهربانش همه را دوست داشت، ولی شاه را نه. دلش می‌خواست برود و به شاه بگوید: «چرا این‌قدر بد هستی؟» ولی سربازهای شاه اجازه نمی‌دادند. یک شب شاه، سربازانش را توی خیابان ریخته بود و به آن‌ها گفته بود هر کس توی خیابان آمد او را با تیر بزنند. حکومت نظامی بود. این‌طوری می‌خواست مردم را بترساند تا به کارهایش اعتراض نکنند. من آن شب لابه‌لای شاخه‌های درخت کوچه می‌چرخیدم و خبرهای شهر را به گوش برگ‌ها می‌رساندم. ناگهان صدای پا آمد. با خودم گفتم: «وااای! یعنی این صدای پای کیست؟ چه کار خطرناکی! الآن سربازهای شاه شلیک می‌کنند.»

صدای پا نزدیک شد. پسرک مو فرفری بود که آرام آرام زیر نور چراغ برق، جلو می‌آمد. دلم می‌خواست فریاد بزنم: «عزیزم! برگرد، فرار کن. از تیر و گلوله نمی‌ترسی؟» اما پسرک بدون ترس توی پیاده‌رو راه می‌رفت. کنار یک در ایستاد و آرام صدا زد: «مسعود، مسعود! می‌آیی بیرون؟»

دوستش، مسعود با ترس و لرز در را باز کرد. با چشم‌هایش اشاره کرد و گفت: «آخر پدرم...!» پسرک مو فرفری توی دلش گفت: «حتماً از سربازهای شاه می‌ترسد.» راهش را کج کرد و با عجله به طرف خرابه‌ای دوید. مسعود با صدای آرام و لرزان گفت: «کجا می‌روی؟ خطرناک است.» او دلش نمی‌خواست پسرک مو فرفری را تنها بگذارد. آرام و با ترس به دنبالش دوید. پسرک مو فرفری به یک خرابه رسید. توی تاریکیِ خرابه گم شد. مسعود ترسید. همان‌جا ایستاد. پسرک مو فرفری بعد از چند لحظه برگشت. توی دستش یک لاستیک خراب و کهنه‌ی ماشین بود. با خنده گفت: «آمده‌ام سراغ این.» دستش را توی جیبش برد. کبریت را بیرون آورد. با خودم گفتم: «وااای! اگر کبریتش را روشن کند سربازهای شاه او را می‌گیرند و به زندان می‌برند.»

ولی پسرک مو فرفری خیلی شجاع‌تر از این حرف‌ها بود. کبریتش را روشن کرد. لاستیک کهنه را آتش زد. مردم با دیدن آتش دل‌شان گرم شد. از خانه‌ها و پشت‌بام‌ها فریاد زدند: «الله‌اکبر! مرگ بر شاه!»

پسرک شجاعِ مو فرفری چشم‌هایش درخشید. دوباره مثل یک شمع، توی تاریکیِ شب دوید و گم شد.

***

شهید محمدحسین فهمیده در سال 1346 در شهر قم به دنیا آمد. او با این‌که کوچک بود، ولی مخالف ظلم‌های شاه بود. وقتی جنگ شروع شد به جبهه رفت. توی خرمشهر با دیدن تانک‌های دشمن به کمرش نارنجک بست و خودش را زیر تانک دشمن انداخت تا آن را منفجر کند. او در سیزده‌سالگی در شهر خرمشهر به شهادت رسید.

CAPTCHA Image