گلدان کلاس

10.22081/poopak.2019.70989

گلدان کلاس


کبوتر نامه‌رسان

به کوشش: سعیده اصلاحی

گلدان کلاس

چه کلاسی به به

مثل یک گلدان است

صورت گل‌هایش

روشن و تابان است

***

یک معلم داریم

باغبان گل‌هاست

صورت او هم‌چون

باغ گل‌ها زیباست

***

مهربان است و قشنگ

می‌دهد درس به ما

اوست دل‌سوز و عزیز

مثل مادر با ما

غزل مسلمی- ده‌ساله

روز دانش‌آموز

روز دانش‌آموز است

دل‌ها شاد و پیروز است

آسمان غرق خوش‌حالی‌ست

دل ما پر از شادمانی‌ست

روز نشاط و آزادی‌ست

فکر ما سازندگی و آبادی‌ست

ما فرزند ایرانیم

دانا و با ایمانیم

با دشمنان می‌جنگیم

ما امید ایرانیم

هانیه زهیری- دوازده‌ساله

دوستان تازه

زیر یک درخت بزرگ کتابی افتاده بود. من و دوستانم که از مدرسه برمی‌گشتیم، کتاب را زیر درخت دیدیم. من به سمتش رفتم و آن را برداشتم. کتاب بیچاره با جلد پاره و کثیف، آن‌جا تنها مانده بود. من کتاب را توی کیفم گذاشتم و به خانه بردم.

وقتی ناهار خوردم و از مادرم تشکر کردم، به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم و بعد درس‌هایم را بخوانم. وقتی توی اتاق دراز کشیدم صدای ناله‌ی خفیفی شنیدم. این صدا از توی کیفم بود. یاد کتاب پاره افتادم و فهمیدم کتاب بیچاره برای این‌که صاحبش آن را دور انداخته خیلی ناراحت است.

آن را از توی کیفم درآوردم، ورق‌های پاره و مچاله‌اش را با دست صاف و نوازشش کردم. بعد از کتاب پرسیدم که چرا این بلا سرش آمده؟ کتاب با گریه گفت: «آن روز که صاحبم مرا از کتاب‌فروشی خرید و با خوش‌حالی تماشایم کرد، خیلی خوش‌حال بودم. او مرا مثل شما به خانه برد و توی کتاب‌خانه‌اش گذاشت . بعضی وقت‌ها مرا برمی‌داشت، ورق می‌زد و مطالعه می‌کرد؛ حتی از روی نقاشی‌های من نقاشی می‌کشید و به مدرسه می‌برد، ولی از روزی که مادرش برای او یک تبلت خرید دیگر سراغ من و بقیه‌ی کتاب‌هایش نیامد و ما را فراموش کرد. یک روز که مهمان به خانه‌ی‌شان آمده بود مرا به بچه‌ی بازی‌گوش مهمان داد و خودش با تبلتش سرگرم شد. آن بچه، ‌کوچولو بود و بلد نبود مرا بخواند، برای همین ورق‌های مرا پاره کرد. صاحبم هم مرا دور انداخت.

آقای رفتگر مرا از توی سطل زباله درآورد و زیر درخت گذاشت تا اگر کسی دوست داشت مرا بردارد و بخواند. من آن‌جا توی تنهایی داشتم گریه می‌کردم که شما دختر خوب آمدی و مرا با خودت به خانه آوردی.

با شنیدن قصه‌ی ناراحت‌کننده‌ی کتاب، او را بوسیدم و گفتم: «دیگر غصه نخور، از حالا من صاحب تو هستم و قول می‌دهم خیلی خوب از تو دوست خوبم مراقبت کنم.» بعد ورق‌های پاره‌اش را چسباندم و با کاغذ رنگی، یک جلد تازه برایش درست کردم و آن را توی کتاب‌خانه‌ی کوچک اتاقم گذاشتم. از آن به بعد من و کتاب، دوستان خوب هم شدیم و کتاب‌هایم هم دوست جدیدی پیدا کردند.

ستایش انوری– دوازده‌ساله

هدیه‌ی تولد

چند روز به تولد مادربزرگ نیما مانده بود. نیما دوست داشت برای مادربزرگش یک هدیه‌ی خوب و زیبا بخرد. برای همین به قلکش گفت: «من از شما دوست خوب و امانت‌دار متشکرم که این مدت پول‌هایم را برایم نگه داشتی، حالا می‌خواهم تو را بشکنم تا بتوانم برای تولد مادربزرگ عزیزم یک هدیه‌ی خوب بخرم.» بعد گوشه‌ی قلکش را به زمین زد. پول‌هایش را برداشت؛ اما هنوز شمردن بلد نبود. نیما پیش مادر رفت و گفت: «مامان این همه‌ی پول قلک منه، ولی نمی‌دونم می‌شه باهاش برای مادربزرگ هدیه‌ی تولد بخرم یا نه؟»

مادر او را بوسید و گفت: «آفرین به تو نوه‌ی مهربون! نگران نباش من کمکت می‌کنم. حالا آماده شو تا با هم به بازار بریم و یک چیز با ارزش و خوب تهیه کنیم.» نیما و مادرش برای خرید به بازار رفتند و یک روسری زیبا و نرم و خوش‌رنگ خریدند و به خانه برگشتند. در روز تولد مادربزرگ همه‌ی فرزندان و نوه‌ها به خانه‌ی مادربزرگ عزیزشان رفتند و جشن کوچک و شادی برگزار کردند. مادربزرگ تک تک آن‌ها را بوسید و با مهربانی از آن‌ها پذیرایی کرد. وقتی نیما هدیه‌اش را به مادربزرگ تقدیم کرد و گفت: «عزیزجون تولدتون مبارک!»؛ مادربزرگ او را محکم در آغوش گرفت و گفت: «ممنونم نوه‌ی عزیزتر از جانم. من خدا را به خاطر داشتن فرزندان و نوه‌هایی مثل شما شکر می‌کنم.»

 نارین جلالی‌فر- ده‌ساله

CAPTCHA Image