خنده منده
فسقلی و کرونا
سیدناصر هاشمی
*پدر فسقلی از خواب بیدار شد، دید پسرش با یک کاسه تخمه و پفک و چیپس نشسته جلوی لبتاب. به پسرش گفت: «فسقلی چه کار میکنی اول صبح؟»
فسقلی همانطور که تخمه میشکست، جواب داد: «لطفاً سکوت را رعایت کنید من سر کلاس آنلاینم.»
*به فسقلی گفتند: «الآن که همه جا قرنطینه شده پدرت چه کار میکند؟»
فسقلی جواب داد: «پدر الآن توی کار فرش و تلویزیون است.»
گفتند: «آفرین، یعنی رفته توی کار تجارت؟»
فسقلی جواب داد: «نخیر، میخوابد روی فرش و تلویزیون نگاه میکند.»
*از فسقلی پرسیدند: «به نظرت ماسک چه فوایدی دارد؟»
جواب داد: «ماسک خیلی خوب است. مثلاً دیروز پدرم خواست کتری را از روی گاز بردارد، دید دستگیره نیست. از ماسک به جای دستگیره استفاده کرد.»
*مادر فسقلی دید پسرش مشغول بازی با موبایل است. رفت طرفش و گفت: «میروی سراغ درسِت یا زنگ بزنم وزارت بهداشت بگویم پسرم مشکوک به کروناست؟»
*فسقلی و پدرش کل خانه را ضدعفونی کردند. وقتی داشتند روی مبل استراحت میکردند، مادر گفت: «چرا نشستید، هنوز ضدعفونی دستشویی و حمام مانده.»
فسقلی گفت: «فکر کنم کرونا را مامان درست کرده تا ما مجبور بشویم هی خانه را نظافت کنیم.»
*تلفن زنگ زد. فسقلی تلفن را برداشت. دوستی پشت تلفن گفت: «انشاءالله بعد از شام میآییم عیددیدنی.»
فسقلی جواب داد: «خوشحال میشویم، توی این سه- چهار روز که کرونا گرفتیم هیچکس نیامده دیدنمان.»
*به فسقلی گفتند: «اگر کرونا تمام شود چه کار میکنی؟»
گفت: «این مدت اینقدر دستهایم را شستم و ضدعفونی کردم، خسته شدم. بعد از کرونا تا یک سال حمام نمیروم و دستهایم را هم نمیشویم.»
*همسایهها رفتند منزل فسقلی دیدند در خانه تنهاست. پرسیدند: «چرا تنهایی؟»
گفت: «عمویم تلفن زد گفت که میخواهیم بیاییم خانهی شما، من به شوخی چندتا سرفه زدم و گفتم ولی من کرونا دارم. بابا و مامانم واقعاً ترسیدند و رفتند خانهی عمو. الآن یک هفته است توی قرنطینه هستم.»
*پدر فسقلی به پسرش گفت: «پسرم ماسک رو از روی دهنت بردار.»
فسقلی گفت: «بابا ولی همه جا میگن باید ماسک بزنی.»
پدرش با عصبانیت جواب داد: «بله به شرطی که هر روز ماسک را عوض کنی. نه مثل شما که دوماهه اون ماسک را از دهنت برنداشتی.»
*پدر فسقلی دید پسرش چند سطل بزرگ ماست گرفته. پرسید: «پسرم چرا اینقدر ماست گرفتی؟»
فسقلی عرقش را پاک کرد و گفت: «دیروز چندبار توی اخبار گفت: ماست برای پیشگیری از کرونا خیلی خوب است.»
پدر زد روی پیشانیاش و گفت: «وای پسرم! ماست نه، ماسک.»
ارسال نظر در مورد این مقاله