داستان ضربالمثلها
پلنگهای شاهنامه!
سیدمحمد مهاجرانی
شایان، شاهنامهی بابابزرگ را جلویش گذاشته بود. چشمهایش را تیز کرده بود و از بالا تا پایین صفحه را با دقت نگاه میکرد. بابابزرگ لبخندزنان به طرفش آمد: «بَه بَه! آقای کتاب دوست! بفرمایید دنبال چی میگردید؟» شایان گفت: «پلنگ! میخواهم ببینم چند بار کلمهی «پلنگ» توی شاهنامه آمده است.»
بابابزرگ گفت: «چرا آب توی هاون میکوبی؟»
شایان تعجب کرد: «آب میکوبم؟ یعنی چی؟»
یعنی الکی وقتت را تلف میکنی؛ چون با کمک رایانه خیلی زود هر چه بخواهی پیدا میکنی. بابابزرگ سریع لپتاپش را آورد و باز کرد و گفت: «همین الآن سه سوته بهت میگویم. بفرما! 98 بار!»
شایان هیجانزده شد:
- به این زودی!
- بله عزیزم!
شایان یکی یکی نام حیوانات را گفت: «گرگ، شیر، ببر...» بابابزرگ هم سریع پیدا کرد. شایان گفت: «راستی کفشدوزک چند تاست؟»
بابابزرگ گفت: «هیچی!»
شایان گفت: «واقعاً از شما ممنونم! اگر شما نبودید شاهنامهی به این بزرگی را برای پیدا کردن کفشدوزک زیر و رو میکردم، آخرش هم هیچی به هیچی!»
ارسال نظر در مورد این مقاله