طبقه‌ی ۹۹۹

10.22081/poopak.2021.71361

طبقه‌ی ۹۹۹


داستان

طبقه‌ی ۹۹۹

سارا حدادیان- تفرش

وسط یک شهر شلوغ و پر سروصدا، توی یک ساختمان بلندِ بلند، طبقه‌ی ۹۹۹، واحد ۳۶۳ پسرکوچولویی زندگی می‌کرد. او همیشه تنها بود. پدر و مادر داشت؛ ولی خواهر و برادر نه. هر روز صبح زود هر دوی‌شان به سر کار می‌رفتند و شب خسته برمی‌گشتند.

تنها چیزی که از پنجره‌ی اتاقش می‌دید شهری دود گرفته، ساختمان‌های سر به فلک کشیده، آدم‌هایی به اندازه‌ی مورچه که تندتند راه می‌روند و یک عالم ترافیک. این کارِ هر روز او بود.

یک روز که حوصله‌اش سر رفته بود، از داخل قفسه‌ی کتاب‌هایش کتابی برداشت و شروع به خواندن کرد؛ اما کم‌کم پلک‌هایش سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفت. چشمش را که باز کرد، بالای سرش یک بچه‌گوزن دید که به او زل زده و نگاهش می‌کند.

بچه‌گوزن به پسرکوچولو گفت: «تو کی هستی؟ این‌جا چه‌کار می‌کنی؟»

پسرکوچولو گفت: «خودم هم نمی‌دانم چه‌جوری از این‌جا سر در آوردم.»

پسرکوچولو از بچه‌گوزن پرسید: «اگر تو گوزنی پس شاخ‌هات کجا هستند؟»

بچه‌گوزن گفت: «مشکل اصلی همین‌جاست، خودم هم نمی‌دانم کجاست. من با بقیه‌ی گوزن‌ها خیلی فرق دارم. به خاطر همین همیشه غصه می‌خورم. همه‌ی دوستانم من را مسخره می‌کنند.» پسرکوچولو گفت: «این‌که غصه خوردن ندارد. بیا با هم بگردیم و پیدایش کنیم. شاید جایی جا گذاشته باشی یا گم‌شان کرده باشی.»

بچه‌گوزن گفت: «فکر بدی نیست. بیا بگردیم.» آن‌ها همه جا را گشتند،  پشت بوته‌ها، زیر درخت‌ها، روی کوه، ته دره، ولی نبود که نبود.

پسرکوچولو گفت: «آهان! فهمیدم، بیا تا برایت یک شاخ خوشگل درست کنم.»

گوزن کوچولو گفت: «با چی؟»

پسرکوچولو گفت: «با شاخه‌های درخت.» بعد رفت و یک شاخه از درخت کَند، مقداری عسل هم از کندوی زنبورهای همان درخت با احتیاط برداشت و آن را روی سر گوزن‌کوچولو چسباند. بعد گفت: «ببین چه‌قدر قشنگ شدی.» هوا کم‌کم تاریک شد. پسرکوچولو گفت: «ای وای! من باید برگردم. مادرم نگران می‌شود.»

گوزن‌کوچولو گفت: «نگران نباش. من تو را می‌رسانم.»

با هم حرکت کردند تا این‌که به یک رودخانه رسیدند که روی آن پل چوبی و قدیمی‌ای بود. وقتی به وسط پل رسیدند ناگهان یکی از تخته‌های پل شکست و پسرکوچولو توی آب پرت شد. او شنا کردن بلد نبود، داشت خفه می‌شد که با صدای مادرش از خواب پرید. مادر به او گفت: «چیزی نیست عزیزم، شاید خواب بدی دیدی؛ ولی من برای تو یک خبر خوش دارم. قرار است برای زندگی به جای زیبایی برویم که کوه‌های سر به فلک کشیده و درخت و پرنده و گل‌های رنگارنگ دارد.

پسرکوچولو با خوش‌حالی همه‌ی وسایلش را جمع کرد و سه روز بعد آن‌ها را در یک خانه‌ی یک طبقه وسط دشتی زیبا پهن کرد. یک روز پسرکوچولو ‌در جنگل نزدیک خانه‌ی‌شان گوزن کوچولویی را دید که دوتا شاخ کوچک روی سرش تازه درآمده بود. آن‌ها به هم نگاه کردند. انگار مدت‌هاست که هم‌دیگر را می‌شناسند.

CAPTCHA Image