پدربزرگ آزاده

10.22081/poopak.2021.71362

پدربزرگ آزاده


پی‌نما

پدربزرگ آزاده

سعید مهرآبادی

1

بهار: پدربزرگ این عکس‌ها با عکس‌های دیگرتان خیلی فرق دارد.

پدربزرگ: بله دخترم، این‌جا خیلی لاغر بودم. تازه از اسارت آزاد شده بودم.

2

بهار: اسیرِ کی بودید؟

مادربزرگ: اسیر غول بیابون! خب معلوم است، اسیر بعثی‌ها بود دیگه. آن موقع صدام به ما حمله کرده بود.

3

بهار: چرا صدام به ایران حمله کرد؟

پدربزرگ: صدام به دستور آمریکا و کمک کشورهای غربی به ایران حمله کرد تا انقلاب اسلامی را نابود کند.

4

بهار: ایران چه‌طوری با این همه کشور جنگید و پیروز شد؟

پدربزرگ: امام خمینی رهبر ایران از مردم خواست که از کشورمان دفاع کنند. مردم هم با جان و دل به حرف رهبرشان گوش کردند.

5

بهار: پدربزرگ، شما چه‌طوری اسیر شدید؟

پدربزرگ: ما در خط‌مقدم جبهه بودیم که ناگهان مهمات و گلوله‌های‌مان تمام شد. بعد دشمن ما را محاصره کرد و اسیر شدیم.

6

مادربزرگ: بهارجان پدربزرگت و بقیه‌ی اسرا در عراق خیلی رنج و سختی کشیدند.

7

بهار: چه‌طوری از دست دشمنان آزاد شدید؟

پدربزرگ: رزمندگان ما با ایمان و با شجاعت جنگیدند و دشمن را مجبور به تسلیم کردند.

8

بهار: وقتی آزاد شدند، خیلی خوش‌حال شدید؟

مادربزرگ: دخترگلم، همه خوش‌حال شدند. وقتی اتوبوس اسرا به شهری می‌رسید، مردم به استقبال آن‌ها می‌رفتند و آن‌ها را در آغوش می‌گرفتند و همه به خانه‌ی آن‌ها می‌رفتند و تبریک می‌گفتند. واقعاً آن روز عید واقعی بود.

CAPTCHA Image