پینما
پدربزرگ آزاده
سعید مهرآبادی
1
بهار: پدربزرگ این عکسها با عکسهای دیگرتان خیلی فرق دارد.
پدربزرگ: بله دخترم، اینجا خیلی لاغر بودم. تازه از اسارت آزاد شده بودم.
2
بهار: اسیرِ کی بودید؟
مادربزرگ: اسیر غول بیابون! خب معلوم است، اسیر بعثیها بود دیگه. آن موقع صدام به ما حمله کرده بود.
3
بهار: چرا صدام به ایران حمله کرد؟
پدربزرگ: صدام به دستور آمریکا و کمک کشورهای غربی به ایران حمله کرد تا انقلاب اسلامی را نابود کند.
4
بهار: ایران چهطوری با این همه کشور جنگید و پیروز شد؟
پدربزرگ: امام خمینی رهبر ایران از مردم خواست که از کشورمان دفاع کنند. مردم هم با جان و دل به حرف رهبرشان گوش کردند.
5
بهار: پدربزرگ، شما چهطوری اسیر شدید؟
پدربزرگ: ما در خطمقدم جبهه بودیم که ناگهان مهمات و گلولههایمان تمام شد. بعد دشمن ما را محاصره کرد و اسیر شدیم.
6
مادربزرگ: بهارجان پدربزرگت و بقیهی اسرا در عراق خیلی رنج و سختی کشیدند.
7
بهار: چهطوری از دست دشمنان آزاد شدید؟
پدربزرگ: رزمندگان ما با ایمان و با شجاعت جنگیدند و دشمن را مجبور به تسلیم کردند.
8
بهار: وقتی آزاد شدند، خیلی خوشحال شدید؟
مادربزرگ: دخترگلم، همه خوشحال شدند. وقتی اتوبوس اسرا به شهری میرسید، مردم به استقبال آنها میرفتند و آنها را در آغوش میگرفتند و همه به خانهی آنها میرفتند و تبریک میگفتند. واقعاً آن روز عید واقعی بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله