خدای شادویز...!

10.22081/poopak.2021.71367

خدای شادویز...!


داستان

خدای شادویز...!

محسن رجایی

روز شلوغی بود. همه حیوانات به سمت محل جشن حرکت می‌کردند. اما شادویز پشه‌ی کوچولو از همه بیش‌تر عجله داشت. او می‌خواست در ردیف اول مقابل برندگان مسابقه باشد. جشن با سرود پرندگان خوش‌آواز شروع شد و ادامه پیدا کرد تا نوبت به داور مسابقه، یعنی جغد پیر رسید. او نام‌های برندگان را از بین قوی‌ترین، زیباترین، باهوش‌ترین، سریع‌ترین، صبورترین و مهربان‌ترین یکی یکی خواند.

وقتی نام برندگان خوانده شد، شادویز جلو رفت و با صدای بلند از جغد پیر اجازه گرفت از برندگان سؤالی بپرسد.

جغد پیر اجازه داد.

شادویز گفت: «ببخشید من مدت‌هاست سؤالی دارم و جواب آن را نمی‌دانم و برای همین چند شب است از این‌که کسی به سؤالم جواب درستی نداده، با گریه می‌خوابم؛ اما دیشب فرشته‌ی مهربانی به خوابم آمد و گفت: «فردا که به جشن می‌روی سؤالت را از برندگان بپرس، جوابت را می‌گیری!»

و سؤالش را پرسید:

«ببخشید! خدای ما چه جوریه؟»

سروصدا از هر طرف بلند شد. هر کس حرفی می‌زد. جغد پیر با اشاره‌‎ی دست همه را آرام کرد.

بعد رو به برنده‌ی اول یعنی ببری گفت: «به نظر شما خدا چه جوری است؟»

ببری فکری کرد و گفت:

- به نظرم خدا خیلی قوی است.

- چرا؟

چون ببری به این پر زوری آفریده.

جغد همین سؤال را از خرگوش پرسید.

خرگوش جواب داد: «خدا خیلی باهوش و داناست.»

- چرا؟

- چون خرگوشی به این باهوشی آفریده!

و جغد از طاووس پرسید و او جواب داد:

- معلوم است؛ خدا خیلی زیباست.

- چرا؟

- چون طاووسی به این زیبایی آفریده!

و آخرین نفر پروانه جواب داد؛ اما جواب او با همه فرق داشت. او گفت: «به نظر من خدا خیلی مهربان است.»

- چرا؟

چون صدای این پشه‌ی کوچک را شنیده و تلاش او را برای رسیدن به جواب دیده، ما را دور هم جمع کرده تا همه با هم جواب او را بدهیم.

با شنیدن جواب پروانه، همه‌ی حیوانات برای برندگان و برای شادویز دست زدند. مادر هم او را بغل کرد و صورت او را بوسید.

ناگهان نسیمی آرام وزید و بوی خوش گل‌ها را با خود آورد. صدایی شنیده شد که همان صدای فرشته مهربان بود: «بله! خدای شما خدای دانا، قوی، زیبا، و مهربان است.»

CAPTCHA Image