وِزوِز و ویزویز!

10.22081/poopak.2021.71375

وِزوِز و ویزویز!


داستان ضرب‌المثل‌ها

وِزوِز و ویزویز!

سیدمحمد مهاجرانی

سامان، سیب به دست روی مبل لم داده بود. دهان می‌جنباند و میگ‌میگ می‌دید.

یکهو از جا پرید و با پای برهنه دوید توی کوچه.

سمانه که غرق مطالعه بود، یکّه خورد و با خود گفت: «چی شد؟ کسی زنگ زد؟ کجا رفت؟»

رفت توی کوچه و سامان را رنگ پریده پشت در حیاط دید.

خندید و گفت: «چی شد پهلوان؟ چرا مثل میگ‌میگ از جا پریدی و در رفتی؟ نکند فکر کردی گرگ سیاه سراغ تو هم می‌آید.»

سامان که هنوز قلبش تندتند می‌زد، گفت: «زنبور را ندیدی؟ خیلی وحشتناک بود. می‌خواست نیشم بزند. یادت است چند روز پیش زنبور پیشانی‌ام را نیش زد و اندازه‌ی زردآلو باد کرد!»

سمانه گفت: «نگران نباش! همین الآن بیرونش می‌کنم.»

پنجره را باز کرد. روسری‌اش را تندتند چرخاند و زنبور را بیرون کرد.

سامان با ترس و لرز سر جایش نشست و به تلویزیون خیره شد.

چند لحظه بعد باز صدایی شنید و از جا پرید. می‌خواست در برود که سمانه گفت: «نترس! این‌که شنیدی صدای ویزویز مگس است، نه وِزوِز زنبور!»

سامان زد زیرخنده و گفت: «خیلی ترسیدم! تا حالا نشده بود از یک مگس فسقلی این‌قدر بترسم.»

سمانه گفت: «چیز عجیبی نیست. آدم مارگزیده از ریسمان سیاه سفید می‌ترسد!»

CAPTCHA Image