چهقدر دلم برایت تنگ میشود
فریبرز لرستانی «آشنا»
قار قار قار...
این صدای تو بود که با خوشحالی توی کلاس میپیچد. صدای تو قارکِ من که از روی درخت بلند حیاط مدرسه صدایم میکردی و من یواشکی دستم را بالا میبردم و دلم برایت پر میزد. یک بار که دستم را برایت بالا بردم، معلم مرا دید. گفت: «خب تو بگو.»
او فکر میکرد میخواهم جواب سؤالی را که از بچهها پرسیده بود، بدهم. من گیج شده بودم و قلبم تند تند میتپید. تو این را فهمیدی، تُند تُند قارقار کردی. آنقدر بلند، آنقدر تُند که همه تو را نگاه کردند. بچهها دربارهی تو حرف زدند و معلم دیگر از من نخواست به سؤالش جواب بدهم؛ و باز دلم برایت پر زد؛ اما زنگ تفریح که میشد در بین آن همه شلوغی روی سرم پرواز میکردی. من تو را به دوستانم نشان میدادم. همه با خوشحالی دست میزدیم و تو دوباره قارقارکنان روی سرِ ما میچرخیدی.
دلم برایت پر میزند. حالا هم که ماه مهر شده و من به خاطر کُرونا نمیتوانم تو را ببینم، میدانم در حیاط خالی مدرسه چه دلتنگ قارقار میکنی.
چهقدر دلم برای تو و مدرسه تنگ است...
ارسال نظر در مورد این مقاله