فسقلی فکر می‌کند

10.22081/poopak.2021.71539

فسقلی فکر می‌کند


خنده‌منده

فسقلی فکر میکند

سیدناصر هاشمی

معلم پرسید: «فسقلی فکر یعنی چه؟»

فسقلی کمی فکر کرد و گفت: «آقا اجازه، فکر خیلی خوب است. انسان همیشه در حال فکر کردن است. تمام ۳۶۵ روز سال، انسان در حال فکر کردن است. فقط وقتی متوقف می‌شود که ما وارد سالن امتحان می‌شویم. دیگر فکرمان کار نمی‌کند.»

***

مادربزرگ پرسید: «فسقلی، فکر کردن به چه دردی می‌خورد؟»

فسقلی جواب داد: «به درد نمی‌خورد؛ چون موقع امتحان، من اگر فکر کنم صفر می‌گیرم، وقتی هم فکر نمی‌کنم باز هم صفر می‌گیرم.»

***

پدر: «فسقلی‌جان، به یک نفر که خیلی فکر می‌کند و وسایل جدید می‌سازد چه می‌گویند؟»

فسقلی: «بهش می‌گویند خسته نباشید.»

***

معلم به فسقلی گفت: «پسرجان من ماندم تو چه‌طور همه‌ی تمرینات را اشتباه نوشتی؟»

فسقلی گفت: «آقا اجازه، تنها نبودیم، من و پدرم، فکرهای‌مان را ریختیم روی هم تا توانستیم جواب تمرینات را بنویسیم.»

***

مامان داشت از فسقلی درس ریاضی می‌پرسید: «خب پسرم، بگو ببینم دو ضرب در دو چه‌قدر می‌شود؟»

فسقلی جواب داد: «فکر نمی‌کنم خیلی بشود.»

***

معلم برگه‌ی امتحانی فسقلی را نگاه کرد و دید تمام جواب‌ها را غلط نوشته، با عصبانیت گفت: «پسرجان تو اصلاً* فکر هم می‌کنی؟»

فسقلی جواب داد: «بله آقا. الآن که جواب‌ها را بلد نیستیم داریم فکر می‌کنیم که جواب پدر و مادرمان را چه بدهیم.»

 

***

پدر فسقلی از راه رسید، یک کدو تنبل گذاشت روی کابینت، بعد پسرش را نگاه کرد و گفت: «به نظر من این کدو تنبل بیش‌تر از تو فکر می‌کند.»

فسقلی گفت: «خب اگر به جای فکر کردن کمی کار می‌کرد الآن اسمش «کدو زرنگ» بود.»

***

معلم در امتحان پرسیده بود: «آیا تا به حال فکر کرده‌اید اگر برق نباشد چه کار باید بکنیم؟»

فسقلی جواب داده بود: «بله فکر کرده‌ایم!»

***

معلم برگه‌ی امتحانی فسقلی را نگاه کرد و با اخم گفت: «چرا هیچی ننوشتی؟ کمی بیش‌تر فکر کن.»

فسقلی گفت: «آقا نمی‌توانیم فکر کنیم. می‌ترسیم مریض شویم.»

معلم: «چرا؟»

فسقلی: «چون امروز دیدم ماهی‌مان مرده، من هم بهش تنفس مصنوعی دادم که زنده شود. همان موقع پدرم گفت: «آفرین پسرم، یک موقع از فکرت استفاده نکنی، چون ممکن است مریض شوی.»

***

فسقلی آرام و ساکت نشسته بود یک گوشه و داشت دیوار را نگاه می‌کرد. پدر پرسید: «فسقلی چه کار می‌کنی؟»

فسقلی: «دارم فکر می‌کنم پدرجان.»

پدر: «آفرین پسرم! فکر کردن خیلی خوب است. حالا به چی فکر می‌کنی؟»

فسقلی: «به این‌که آیا می‌شود یک نفر با پیژامه برود اداره؟ چون داشتم شلوارتان را اتو می‌زدم که سوخت.»

CAPTCHA Image