پیرمرد شاعر

10.22081/poopak.2021.71540

پیرمرد شاعر


در باغ مهربانی

پیرمرد شاعر

مرتضی دانشمند

پیرمرد شاعر از بیابان آمده بود. صبح زود از خانه بیرون زده و حالا که خورشید بالا آمده بود با دل‌تنگی در کوچه‌های مدینه قدم می‌زد. از این کوچه به آن کوچه می‌رفت و دوباره بر می‌گشت.

- آیا راه را اشتباه آمده‌ام؟

پیرمرد، قوم و خویشی در مدینه نداشت. کسی را هم نمی‌شناخت. به جز یک نفر که تا آن روز او را ندیده بود؛ اما خبر مهربانی‌هایش را از همه شنیده بود.

- خدایا! خانه‌ی حسین کجاست؟

از پیچ دیگری گذشت. از دور و از بین نخل‌ها، دیوارهای مسجد مدینه را دید. ایستاد و لبخندی زد. حس کرد زانوهایش قدرت بیش‌تری پیدا کرده است. از رهگذری نشانه را پرسید و تندتر قدم برداشت. خیلی زود به همان خانه رسید.

- همین‌جا بنشین! هم، نفسی تازه کن و هم شعری را که برای حسین گفته‌ای چند بار تکرار کن!

تا به حال چند بار در راه نشسته و شعرش را تکرار کرده بود.

بر زمین نشست، با دستمال سفیدی که داشت عرق‌هایش را پاک کرد و شروع به خواندن کرد:

هر که امیدش تویی

می‌شود امیدوار

صاحب بخشش تویی

بخشش تو بی‌شمار!

...

یک‌دفعه صدایی شنید.

- سلام برادر! خوش‌آمدی!

نگاه کرد. در باز شده بود و امام حسین(ع) به او نگاه می‌کرد. امام جلو آمد، دست او را گرفت و با خود به خانه برد. در خانه به خوبی از او پذیرایی کرد.

ساعتی گذشت، پیرمرد حس می‌کرد به بزرگ‌ترین آرزوی عمرش رسیده است؛ هم امام را دیده و هم شعرهای خود را برایش خوانده و هم چند آفرین و درود از او شنیده بود. دیگر از خدا چه می‌خواست؟ هیچ! حالا باید برمی‌خاست و با امام خداحافظی می‌کرد؛ اما دلش نمی‌آمد.

- نباید بیش از این وقت امام را بگیرم. او حتماً کارهای دیگری دارد که باید به آن‌ها برسد.

به عصایش تکیه داد و برخاست که برود. صدایی او را نگاه داشت.

- کجا؟

- باید بروم.

- بمان!

امام حسین(ع) قنبر؛ خدمت‌کار و سرایدار خانه را صدا زد و گفت: «از پول‌هایی که این ماه داشتیم چه‌قدر مانده است؟»

- دویست درهم.

- همه را بیاور!

- ولی شما فرمودید آن‌ها را برای خانواده‌ی‌تان نگه دارم.

- بله؛ اما حالا کسی به خانه ما آمده که از اهل خانه سزاوارتر است.

قنبر پول‌ها را آورد و به امام(ع) داد و امام همه پول‌ها را با کیسه در دست پیرمرد گذاشت.

پیرمرد گرمای دست مهربان امام را چشید و از میان ریش‌های سفیدش خنده‌ای رویید.

امام همان‌طور که دست در دست او داشت به او گفت: «اگر کم است، عذر ما را بپذیر. اگر می‌توانستم هم‌چون باران می‌باریدم و دستانت را پر از سکه می‌کردم.»

پیرمرد با ناباوری برخاست، از امام حسین(ع) به خاطر پذیرایی که از او کرده، احترامی که به او گذاشته و هدیه‌ای که به او داده بود تشکر کرد و از خانه بیرون رفت.

حالا شعر جدیدی بر زبانش جان گرفته بود.

شما مهربانان به اهل نیاز

خدا یادتان می‌کند در نماز(1)

پناه فقیران درمانده‌اید

گدا با شما می‌شود سرفراز

اگر در، به روی کسی بسته شد

به لطف شما می‌شود بازِ باز

پی‌نوشت‌ها:

۱. منظور تشهد نماز است که مردم وقت خواندن آن، به خانواده پیامبر(ص) درود می‌فرستند.

(منبع: بحار‌الانوار، علامه مجلسی ره، ج ۴۴، ص۱۹۰).

CAPTCHA Image