داستان
چوپان نی طلایی
پروین پناهی
چوپانی بود که یک نی طلایی و جادویی داشت. وقتی نی میزد تمام پرندگان در حال پرواز فرود میآمدند تا صدایش را گوش کنند. دوندگان از حرکت میایستادند و خزندگان و جوندگان دورش جمع میشدند تا آن صدای رؤیایی را بشنوند. یک روز خبر نی چوپان به گوش پادشاه رسید. سربازان گفته بودند چوپانی در صحرا هست که وقتی نی میزند همهی جهان رام میشوند. پادشاه با خودش فکر کرد اگر آن نی را داشته باشد میتواند با آن به تمام مردم دنیا حکومت کند. با خیالاتی که به سرش زده بود دستور داد هر طور شده آن نی را از چوپان بگیرند و برایش بیاورند. سربازان رفتند و به زور نی طلایی چوپان را از او گرفتند. چوپان غصهدار شد؛ اما برای اینکه دل گوسفندانش نگیرد، برایشان آواز خواند. چند روزی گذشت. سربازان دوباره به صحرا برگشتند و گفتند: «پادشاه تو را خواسته و گفته بیا که نیات خراب شده! باید بیایی و درستش کنی.» چوپان خندید و گفت: «نی سالم است، پادشاه نی زدن بلد نیست!» سربازان توجهی نکردند و او را گرفتند و با خودشان بردند. پادشاه نی طلایی را به چوپان داد و گفت: «درستش کن!» چوپان یک چشمش را بست و به تمام سوراخهای نِی نگاهی انداخت وگفت: «هیچ چیزش نیست.» بعد نی را به دهان گذاشت و شروع کرد به زدن. صدای جادویی بلند شد و در تمام راهروهای قصر پیچید. تمام سربازان و درباریان دور چوپان جمع شدند تا از شنیدن صدای جادویی نی لذت ببرند. پادشاه که فهمید اشکال در نی نیست، آن را از لب چوپان کشید و خواست خودش نی بزند؛ اما هر چه داخلش فوت کرد صدای خوش در نیامد که نیامد. مردم که نمیتوانستند جلوی خندهیشان را بگیرند، پچ پچ کردند و زیر لبی خندیدند. پادشاه عصبانی شد و دستور داد چوپان را با نیاش به دریا بیندازند. سربازان چوپان را با نیاش بردند و به دریا انداختند. چوپان دستی انداخت و نی را از آب گرفت و شروع کرد به نی زدن؛ حتی وقتی داشت به زیر آب فرو میرفت هم دست از نی زدن برنداشت. صدای نی در امواج دریا پیچید و چرخید. ماهیها صدای نی را شنیدند و خوششان آمد. چرخیدند و دور چوپان حلقه زدند. صدای رؤیایی نی با موجها میرقصید و بالا و پایین میشد. ماهیها ذوق کردند و با دهانشان حباب درست کردند. هزاران حباب به هم چسبیدند و آرام آرام چوپان را بالا آوردند. چوپان همچنان به نی زدن ادامه میداد که یکی از حبابها به سر نی چسبید و با نی زدن چوپان بزرگ و بزرگتر شد. حباب بزرگ که حالا پر از صدای خوش نی بود مثل یک بادکنک به راه افتاد. حباب صدای خوشش را به هر طرف پخش میکرد و میرفت. آنقدر رفت تا به قصر رسید. دهان سربازان از تعجب باز مانده بود. یکی از آنها دوید و سراغ پادشاه رفت و گفت: «قربان، حباب بزرگی از سمت دریا پیدا شده که صدای خوش میدهد!» پادشاه دستور داد تمام درها را باز کنند و حباب را به داخل بفرستند. درها باز شد و حباب با صدای خوشی جلو آمد. پادشاه به سمت حباب رفت. دست دراز کرد تا بفهمد این صدای خوش از کجاست؟ ناگهان حباب باز شد و دور سر پادشاه را گرفت. پادشاه هر چه داد و بیداد کرد، کسی صدایش را نشنید؛ حتی نتوانستند آن حباب را از سرش جدا کنند. صدای خوش حباب قطع شد و آن حباب برای همیشه روی سر پادشاه ماند. بعد از آن روز دیگر کسی صدای دستورات پادشاه ستمگر را نشنید؛ اما مردم میگفتند: «هر کسی به کنار دریا میرود صدای رؤیایی نی چوپانی را میشنود که در اعماق دریا برای ماهیها میخواند و مینوازد.»
ارسال نظر در مورد این مقاله