کبوتر نامهرسان
آثار خوب بچهها
به کوشش: سعیده اصلاحی
خدا کیست و کجاست؟
همهی آدمها فکر میکنند که خدا فقط در آسمانهاست؛ اما من خدا را در مهربانی مردی احساس کردم که وقتی پیرزن نابینایی نمیتوانست از خیابان رد شود دستش را با محبت گرفت و او را به آنطرف خیابان برد.
من خدا را در محبت و بخشندگی مادر، در فداکاری و تلاش پدر و در معصومیت و پاکی کودکان دیدم. امیدوارم شما هم همیشه حضور خدا را در کنارتان احساس کنید.
سوژین یگانه- ۷ساله
من و فرشتهها
فرشتهها مرا به یاد بال میاندازند، یاد پرواز، یاد خدا و اینکه خدا همیشه مواظب ماست
و فرشتههای مهربانش همیشه کنارمان هستند. خداوند در زمین و در کنار ما هم فرشته دارد، که من میبینمشان و با تمام وجود دوستشان دارم، فرشتههای زمینی من، پدر و مادرم هستند که عشقشان را همان خدای مهربان در دلم کاشته است.
نام فرشته مرا به دنیای کودکی میبرد و یاد عروسکهایم میافتم. آنها هم فرشتههای کودکی من بودند که گاهی همراهشان در آسمان خیال پرواز میکردم.
حالا که بزرگتر شدهام فهمیدم که معلمهای مهربان و دلسوز هم، فرشتههای من بودند و هستند که به من آموختند چگونه وارد دنیای دانش شوم و علوم مختلف را یاد بگیرم.
خدایا مراقب فرشتههای زندگی من باش.
هلیا اکبریان- همدان
شکر خدا
تو را شکر ای خدای مهربانم
همیشه یاد تو در روح و جانم
تو آب و آسمان و نور دادی
به ما عشق و امید و شور دادی
تو دشت و باغ و دریا آفریدی
هزاران رود زیبا آفریدی
مرا از رنج و غمها دور گردان
دلم را آبی و پر نور گردان
ملینا مطیع- 11ساله
رنگآمیزی همگانی
به ساختمان نگاه کردیم و دیدیم که رنگ در و پنجرهها کمرنگ شده. دست به کار شدیم. چند قوطی رنگ سیاه که پدرم گوشهای از اتاق گذاشته بود را برداشتیم. چند قلممو هم کنار رنگها بود و شروع به کار کردیم. من داشتم شیشهها را رنگ میکردم. خواهر کوچکترم هم زمین را رنگ میکرد. برادر بزرگترم دیوارها را صفا میداد. خواهر بزرگترم پنجرهها را رنگ میکرد. کارمان که تمام شد یک دفعه مادرم که از خواب ظهر تابستانی بیدار شده بود، سر رسید. دهانش باز مانده و چشمهایش از حدقه بیرون آمده بود. یکباره چنان فریادی زد که تمام ساختمان به لرزه افتاد. پدرم هم از صدای داد مادرم نعرهزنان به طرف ما دوید. ما هم که دیگر فهمیده بودیم که چه کار کردهایم به طرف درِ حیاط حملهور شدیم در حین فرار پای خواهر کوچکترم به قوطیِ رنگ برخورد و تمام حیاط را رنگ برداشت. خواهر بزرگترم روی رنگها سُر خورد و به زمین چسبید و گیر افتاد... برادر بزرگترم به طرف دیوار حیاط رفت و خود را به بالاترین نقطه رساند. ما هم به طرف کوچه دویدیم و به خانهی همسایه پناه بردیم. یک ساعت بعد که اوضاع آرام شد، برگشتیم و دیدیم که برادرم هنوز روی دیوار آویزان است. با ترس وارد حیاط شدیم. دیدیم که پدر و مادرم با نفت به جان پنجرهها افتادهاند و در حال تمیز کردن پنجرهها هستند. با نگاهی خشمگین گفتند: «زود بیایید کمک!» ما هم به قصد کمک نزدیک آنها شدیم و در آخر چند پس گردنی هم نوشجان کردیم. تازه فهمیده بودیم که چه کار بدی کردهایم.
سحر صدیقنژاد- زریندشت فارس
ارسال نظر در مورد این مقاله