داستان ضربالمثلها
قارقار و قورقور
سیدمحمد مهاجرانی
بابک، جعبهای را که روی دست گرفته بود به مامانش نشان داد و گفت: «الآن مثل شعبدهبازها درش را باز میکنم. یک، دو، سه!»
تا در جعبه را باز کرد یک قورباغه پرید بیرون!
مهریخانم یک دفعه جا خورد و جیغ زد: «وای خداجون!»
بابک گفت: «نترس! تمساح که نیست! این را از لب رودخانه آوردهام تا یک هفته پیش من باشد.»
نیمه شب صدای قورباغه بلند شد: «قور قور...»
و چند لحظه بعد: «گروومب! گروومب!» یکی با مشتِ محکم به در میکوبید.
وحشتزده از خواب پریدند. علیآقا تا در را باز کرد، داد و هوار آقای کاوه توی راهرو پیچید:
- مرد حسابی! اینجا خانه است یا رودخانه؟! منِ بیچاره چهکار کنم؟ صبح، قارقار کلاغها نمیگذارند بخوابم، شب هم قورقور قورباغهها!
علیآقا گفت: «همین الآن میبرمش!»
بابک، قورباغه را توی مشت گرفت و با باباش فوری از خانه بیرون رفتند.
توی راهرو یک دفعه قورباغه از مشت بابک بیرون پرید جلوی پای شهینخانم. شهینخانم جیغ وحشتناکی کشید و خواست فرار کند توی خانه که گرووومب! کلّهاش محکم خورد به در و پرت شد توی راهرو. همهی همسایهها از خواب پریدند و داد و فریادشان بلند شد. علیآقا گفت: «ای وای! از چاله در آمدیم و توی چاه افتادیم.»
بابک و باباش سه سوته از آپارتمان بیرون زدند و دوان دوان به سوی رودخانه رفتند.
ارسال نظر در مورد این مقاله