قصههای شاهنامه
فریدون
سیدهلیلا موسویخلخالی
فرانک، مادر فریدون بعد از اینکه او را از مرغزار نجات داد به کوه البرز رفت و کودکش را بزرگ کرد. فریدون وقتی شانزدهساله شد، از مادرش دربارهی پدرش پرسید و اینکه از کدام کشور و چه نژادی است! فرانک از ظلمهای ضحاک و کشته شدن آبتین، پدر فریدون به دست سربازان ضحاک برایش تعریف کرد. فریدون از شنیدن سرگذشت پدرش و مردم ایران، خیلی ناراحت شد. بلند شد و گفت: «ضحاک تا میتوانسته ستم کرده و حالا وقتش رسیده تا جواب ظلمهایش را بدهم!»
فرانک که میترسید پسرش هم کشته شود، او را نصیحت کرد: «پسرم! جوانی نکن و به جنگ ضحاک نرو!» اما فریدون تصمیم خودش را گرفته بود، لباس رزم پوشید و از مادر خواست تا برای پیروزیاش دعا کند.
در این مدت مردانی با کمک آشپزهای کاخ ضحاک توانسته بودند از دست سربازان فرار کنند. آنها جایی پنهان شده بودند و منتظر آمدن فریدون بودند. فریدون پیش آنها رفت و با هم سمت رود اروند رفتند. فریدون از نگهبان رود خواست تا قایقها را به آب بیندازد تا آنها از رود عبور کنند؛ اما نگهبان گفت: «به دستور ضحاک حتی یک پشه هم نباید از این رود عبور کند.» فریدون ناراحت شد و دستور داد که یارانش از آب بگذرند! آنها هم به آب زدند و به آنطرف رود رسیدند.
فریدون، پیشاپیش سپاهش حرکت کرد تا به کاخ ضحاک رسیدند. وارد کاخ شدند و چون ضحاک توی کاخ نبود، یارانش فریدون را بر تخت نشاندند و تاج پادشاهی بر سرش گذاشتند. وزیر ضحاک که این صحنه را دید، به فریدون گفت: «ضحاک از شهر خارج شده تا جادویی پیدا کند و بر تو پیروز شود.»
فریدون دستور داد زنانی که توی شبستان بودند را بیاورند. بین آن زنها ارنواز و شهرناز، دختران جمشید هم بودند. ارنواز و شهرناز که به زور همسر ضحاک ستمگر شده بودند، تا فریدون را دیدند از ظلمهای ضحاک برایش گفتند. ضحاک که نزدیک کاخ آمده بود و از برجی بالا رفته بود، بدگوییهای آن دو را شنید. عصبانی شد، شمشیر کشید و پرید توی کاخ تا سر از بدن آنها جدا کند. فریدون با گرز گاو سر، ضربهای به سر ضحاک زد و او را روی زمین انداخت. بعد بالای سر ضحاک رفت و گرز گاو سر را بالا برد تا ضربهی دوم را بزند، که از آسمان صدایی شنید: «دست نگهدار! هنوز زمان مرگ ضحاک نرسیده است! او را به کوه دماوند ببر و زندانیاش کن.»
فریدون، ضحاک را به غاری در کوه دماوند برد، به بندش کشید و درِ غار را با سنگ بزرگی بست. بعد به کاخ برگشت و طلسم ضحاک را از سر درِ کاخ برداشت و نام خداوند را بر در کاخ نوشت.
مردم همه خوشحال شدند و از آن لحظه او پادشاه ایران شد.
ارسال نظر در مورد این مقاله