در باغ مهربانی
باغ پرندگان
مرتضی دانشمند
آن روز امام صادق(ع) مهمانی داشتند که از راه و شهری دور به خانهیشان آمده بود. نام مهمان، ابوشاکر دیصانی بود. وقتی ابوشاکر پا به خانه گذاشت با تعجب به اطراف خانه نگاه کرد.
صدایِ گنجشکها فضای خانه را پر کرده بود. فرزند خردسال، زیرک و باهوش امام صادق(ع) زیر درختی در باغچه، بازی میکرد. خاکها را جمع میکرد، جوی آبی درست میکرد و به مزرعههای کوچکش آب میداد. ابوشاکر غرق تماشای کودک شده بود.
کودک یکدفعه روی خاکهای کنار دیوار تخم پرندهای پیدا کرد، آن را در دست گرفت، پیش پدر دوید، سلام کرد، به پدر نشان داد و گفت: «بابا، ببینید چهقدر کوچک، سفید و زیباست! راستی این تخم کدام پرنده است؟»
ابوشاکر حالا با دقت به کودک امام و تخم کوچکی که در دست داشت نگاه میکرد. انگار سؤالهای کودک سؤالهای او هم بود.
امام تخم پرنده را در دست گرفت، خوب به آن نگاه کرد و گفت: «هر تخم، اتاقکی در بسته است. راهی به بیرون ندارد. کسی نمیتواند توی آن برود تا داخلش را ببیند و بعد بیرون بیاید و به ما خبر دهد از چه پرندهای است. در هر تخم دو دیوارهی کوچک هست، دیوارهای زرد و طلایی که نامش زرده است و دیوارهای سفید و نقرهای که سفیده نام دارد.»
همانطور که امام دربارهی تخم پرنده صحبت میکردند، سروصداهایی از آسمان آمد. امام، فرزندش و ابوشاکر به بالا نگاه کردند. پرندگانی از آسمان میگذشتند. انگار آسمان پر از عددهای ۷ شده بود.
امام به مهمانشان گفتند: «ابوشاکر! خداوند همهی پرندگان را با بالهای زیبا و قشنگ از همین زرده و سفیده آفریده است. طاووسهای رنگارنگ از همین تخمها آفریده شده است. او آفریننده همهی پرندگان، گیاهان و انسانهاست.»
امام پس از آن تخم پرنده را به کودکشان دادند. پسر، تخم پرنده را در دست گرفت و با تعجب به آن نگاه کرد. حس کرد به باغی از پرندگان نگاه میکند.
همانطور که به آن نگاه میکرد آرامآرام به طرف همان درختی رفت که زیر آن بازی میکرد.
دوست داشت هرچه زودتر لانهی پرنده را پیدا کند و تخم را در لانه بگذارد. شاید روزی پرندهای زیبا از آن بیرون بیاید، در آسمان پرواز کند و آواز بخواند.
منبع: اصول کافی، ج1، ص ۷۹.
ارسال نظر در مورد این مقاله