نویسندگان کوچک

10.22081/poopak.2020.71701

نویسندگان کوچک


کبوتر نامه‌رسان

به کوشش: سعیده اصلاحی

هدیه‌ا‌ی برای همسایه‌ها

یک دختر زیبا بود که با پدربزرگش در مزرعه‌ای زندگی می‌کرد. آ‌ن‌ها کلی درخت سیب داشتند.

روزی از روزها یک سیب بزرگ از شاخه روی زمین افتاد.

دخترکوچولو آن را دید، برداشت و با شادی به پدربزرگش داد.

پدربزرگ اول از خداوند سپاس‌گزاری کرد که به باغ سیب او برکت داده و بعد سیب را در آب چشمه شست و به دو نیم تقسیم کرد. نیمی را به نوه‌اش داد و نیمی را خودش خورد. سپس به دخترکوچولوی زیبایش گفت: «عزیزم بیا کمک کن تا سیب‌های این باغ را بچینیم و برای همسایه‌ها هدیه ببریم تا خدای مهربان و بخشنده، برکت این باغ را بیش‌تر کند.»

سما عطاردی- هفت ساله

ساراکوچولو و گل قاصدک

یکى بود، یکى نبود، غیر از خداى مهربون، هیچ‌کس نبود. دخترى به نام سارا با مادر و پدرش روى یک تپه‌ى بلند زندگى مى‌کردند.

یک روز که ساراکوچولو داشت بازى می‌کرد، یک‌دفعه چیز سفیدى را در بالاى سرش دید.

چندین بار به هوا پرید تا بالأخره توانست آن را بگیرد. او زود دوید بالاى تپه و پیش مادرش رفت.

ساراکوچولو گفت: «مادرجون، تو می‌دانى این چیه؟» و بعد دستش را آرام باز کرد و آن چیز سفید را به مادرش نشان داد.

مادر گفت: «عزیزم، این یک گل قاصدک است.» سارا گفت: «مگر گل‌ها روى زمین رشد نمى‌کنند! پس چرا این گل در هوا بود؟»

مادر گفت: «عزیزم، قاصدک‌ها روى زمین رشد مى‌کنند، ولى بعد منتظر می‌مانند تا بهار بیاید و آن‌ها با نسیم بهارى به آسمان بروند و به ما خبر آمدن بهار را بدهند.»

ساراکوچولو گفت: «بهار چیه مامان‌جون؟»

مادرش گفت: «دخترم هر سال، چهار فصل دارد. یکى از آن‌ها فصل بهار است که در آن درختان شکوفه مى‌دهند.»

ساراکوچولو گفت: «مامان‌جون شکوفه چیه؟»

مادر دست ساراکوچولو را گرفت و به سمت درختى که در حیاط خانه بود، برد و شکوفه‌ى روى درخت را چید و روى موهاى ساراکوچولو گذاشت.

بعد به سارا گفت: «به این شکوفه مى‌گوییم.»

بعد مادر قاصدک‌کوچولو را از دست ساراکوچولو برداشت و آن را فوت کرد.

قاصدک‌کوچولو به هوا رفت. مادر مشغول پختن ناهار شد.

ساراکوچولو هم رفت تا به عروسکش آن‌چه را که آن روز یاد گرفته بود، یاد بدهد.

عسل علیزاده- کلاس اول

همیار محیط‌ زیست

نرگس و پدر و مادرش می‌خواستند آخر هفته به جنگل بروند. در راه نرگس پوست تخمه‌هایش را از پنجره‌ی ماشین به بیرون ریخت. مادرِ نرگس گفت: «چرا پوست تخمه‌هایت را بیرون از ماشین می‌ریزی؟ در کیسه زباله‌ی داخل ماشین بریز.» نرگس گفت: «حالا چند پوست تخمه اشکال ندارد.»

وقتی به جنگل رسیدند، جنگل پر از زباله بود. نرگس گفت: «چرا این‌جا پر از زباله است؟»

مادر گفت: «همان زباله‌ای است که مردم می‌گویند: «کم است. اشکال ندارد. چندتا پوست تخمه، یک پلاستیک پفک، یک قوطی نوشابه روی هم جمع می‌شود آن وقت زیاد می‌شود.» نرگس گفت: «حالا چه‌کار کنیم؟» پدر گفت: «برو از توی ماشین کیسه زباله را بیاور تا این‌ها را با هم جمع کنیم.» نرگس رفت و کیسه زباله‌ها را آورد و با هم شروع به جمع کردن زباله‌ها کردند. وقتی زباله‌ها را جمع کردند، کیسه‌ی پر از زباله را در ماشین گذاشتند تا وقتی برگشتند در سطل زباله بیندازند. نرگس از پدر و مادرش عذرخواهی کرد و گفت: «من دیگر زباله روی زمین نمی‌ریزم و به دوستانم هم تذکر می‌دهم تا زباله روی زمین نیندازند.» مادر گفت: «آفرین تو حالا یک همیار محیط زیست هستی.» نرگس از خوش‌حالی خندید.

حانیه مهر- ده ساله- قم

گلدون

مامان‌جونم تو خونه

هزارتا گلدون داره

گلدون‌های رنگارنگ

تو هر کدوم گل داره

 

اون گل‌های رنگارنگ

اتاق رو خوش‌بو کردن

با عطر زیبای‌شان

خونه رو خوش‌بو کردن

معصومه عربپور- دوازده‌ساله

CAPTCHA Image