10.22081/poopak.2021.71702

نماز نیکان

کبوتر نامه‌رسان

نماز نیکان

به کوشش: سعیده اصلاحی

تازه به این محل آمده بودیم. خسته شده بودم. کسی نبود که با من بازی کند و از این بدتر تابستان بود. اگر مهر بود لااقل می‌رفتم مدرسه و دوستی پیدا می‌کردم تا با او بازی کنم. بالأخره مهر شد و رفتم مدرسه. یک روز یکی را دیدم اسمش نیکا بود. با او دوست شدم.

- اسمت چیه؟

- نیکا، اسم تو چیه؟

- درسا، با من دوست می‌شی؟

- بله، چرا که نه.

و همین‌طور با هم صحبت می‌کردیم. یک روز رفتم پنجره‌ی خونه‌‌ی‌مان را باز کنم.  خیلی برایم جالب بود، آخر همان موقع، نیکا هم آمده بود تا پنجره‌ی خانه‌ی‌شان را باز کند و هم‌دیگر را دیدیم. خانه‌ها‌ی‌مان روبه‌روی هم بود از این قضیه خیلی خوش‌حال شده بودم که می‌توانستیم هر روز برویم خانه‌ی هم‌دیگر و مشق‌های‌مان را با هم بنویسیم. در ضمن می‌توانستیم با هم بازی کنیم. بعد از چند وقت که بیش‌تر با نیکا آشنا شدم فهمیدم که نمازهایش را دیر می‌خواند و گاهی نمازهایش قضا می‌شود. با پدر و مادرم مشورت کردم و چند روز نیکا را در موقع اذان به خانه‌‌ی‌مان دعوت کردم، هر وقت اذان می‌شد من اول وقت نمازم را می‌خواندم.

یک روز نیکا از من پرسید چرا نماز را اول وقت می‌خوانی؟ این همه وقت داری.

من در جواب نیکا گفتم: «پیامبر اکرم(ص) فرمودند: کسی که خواندن نماز را از زمانش به تأخیر بیندازد در روز قیامت به شفاعت من نخواهد رسید.»

بعد از آن نیکا سعی می‌کرد تا همیشه نمازش را اول وقت بخواند. پدر و مادر نیکا فهمیدند من نیکا را تشویق کرده‌ام تا نماز اول وقت بخواند و از این موضوع بسیار خوش‌حال شدند و برای نیکا هدیه‌ی کوچکی خریدند؛ یک چادر نماز زیبا به همراه سجاده! نیکا خیلی خوش‌حال شد و از آن موقع به بعد با چادر جانمازی که پدر و مادرش برایش خریده بودند نماز می‌خواند. یک روز مادر نیکا به خانه‌ی ما هم آمد و از من هم تشکر کرد. او یک چادر نماز گل گلی و جانماز به من هدیه داد.

مبینا فرج

CAPTCHA Image