تو نباید حرف بزنی!(1)

10.22081/poopak.2021.71704

تو نباید حرف بزنی!(1)


تو نباید حرف بزنی!

مرضیه ویلانی

1

لاک‌پشت در برکه‌ای گل‌آلود زندگی می‌کرد. هر روز حیوانات زیادی برای خوردن آب، به آن برکه سر می‌زدند. لاک‌پشت عاشق صحبت کردن با حیوانات بود.

2

روز اول لاک‌پشت دوتا غاز را در کنار برکه دید و پرسید: «شما این‌جا چی‌کار می‌کنید؟»

3

غازها گفتند: «ما داریم به خانه‌ی‌مان می‌رویم. خانه‌ی ما خیلی از این‌جا ‌دور است.»

4

لاک‌پشت به برکه‌ی پر از گل نگاه کرد و گفت: «کاش می‌توانستم به آن‌جایی که شما می‌گویید، بیایم.»

غازها به او گفتند: «خوب است همراه ما پرواز کنی و به آن‌جا بیایی! لاک‌پشت با غصه گفت: «من که نمی‌توانم پرواز کنم.»

5

غازها گفتند: «ما می‌توانیم تو را با خود حمل کنیم، البته تا وقتی که به خانه می‌رسیم نباید حرف بزنی.»

لاک‌پشت گفت: «من یک کلمه هم حرف نمی‌زنم.»

CAPTCHA Image