تو نباید حرف بزنی!
مرضیه ویلانی
1
لاکپشت در برکهای گلآلود زندگی میکرد. هر روز حیوانات زیادی برای خوردن آب، به آن برکه سر میزدند. لاکپشت عاشق صحبت کردن با حیوانات بود.
2
روز اول لاکپشت دوتا غاز را در کنار برکه دید و پرسید: «شما اینجا چیکار میکنید؟»
3
غازها گفتند: «ما داریم به خانهیمان میرویم. خانهی ما خیلی از اینجا دور است.»
4
لاکپشت به برکهی پر از گل نگاه کرد و گفت: «کاش میتوانستم به آنجایی که شما میگویید، بیایم.»
غازها به او گفتند: «خوب است همراه ما پرواز کنی و به آنجا بیایی! لاکپشت با غصه گفت: «من که نمیتوانم پرواز کنم.»
5
غازها گفتند: «ما میتوانیم تو را با خود حمل کنیم، البته تا وقتی که به خانه میرسیم نباید حرف بزنی.»
لاکپشت گفت: «من یک کلمه هم حرف نمیزنم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله