تو نباید حرف بزنی!
مرضیه ویلانی
6
غازها چوب بلندی پیدا کردند.
بعد به لاکپشت گفتند: «این را با دهان خود نگهدار. یادت باشه تو اصلاً نباید حرف بزنی! وگرنه سقوط خواهی کرد.»
7
لاکپشت شاخهی چوب را به دهانش گرفت و غازها هم دو طرف آن را با نوکشان گرفتند و تا آسمان بالا رفتند.
8
لاکپشت با خودش میگفت:
(طبق تصویر به ترتیب): چه باحال! من پرواز میکنم!
9
آنها در حال پرواز بر بالای درختان بودند که دوتا طوطی آنها را دیدند.
(مکالمه طوطیها):
- نگاه کن!
- لاکپشت کجا میره؟
لاکپشت میخواست با خوشحالی طوطیها را صدا کند، ولی فوری یادش افتاد که نباید صحبت کند.
10
میمونها هم لاکپشت را دیدند. آنها هم برای او پنجههای خود را تکان دادند. و فریاد زدند: «شما چه کار احمقانهای انجام دادهاید!»
لاکپشت میخواست به آنها جواب بدهد که باز هم یادش افتاد نباید صحبت کند.
11
مار با دیدن لاکپشت خندید و گفت: «نگاه کن اون لاکپشت بیچاره چه جوری دهنش رو بسته نگه داشته. به نظر من تو نمیتوانی دهانت را بسته نگه داری. لاکپشت، تو هرگز نمیتوانی حرف بزنی!»
ناگهان لاکپشت فریاد زد: «من میتوانم
حرف بزنم. میتوانم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله