تو نباید حرف بزنی!
مرضیه ویلانی
12
پایین! پایین! پایین! لاکپشت بیچاره ناگهان سقوط کرد!
بامپ! بامپ! بامپ! او پایین افتاد!
13
حیوانات به سمت لاکپشت هجوم بردند.
لاکپشت به آنها پوزخند زد و گفت: «شماها راست میگفتید، من نمیتوانستم حرف نزنم.»
14
او خندید و گفت: «بهتر است که من به همان جایی که بودم، بروم.»
15
او تمام راه خانه را برگشت و خود را به برکهی گلآلود خود رساند.
ارسال نظر در مورد این مقاله