قصههای شاهنامه
کاوه
سیدهلیلا موسویخلخالی
بالأخره ضحاک با کمک شیطان پادشاه ایران شد؛ اما شیطان هنوز کارش تمام نشده بود و دلش میخواست به ضحاک کمک کند تا ظالمترین آدم روی زمین شود. شیطان به شکل آشپز درآمد و به کاخ ضحاک رفت. آنقدر غذاهای خوشمزه برای ضحاک درست کرد تا اینکه پادشاه به او گفت: «هر پاداشی بخواهی به تو میدهم.» شیطان فقط یک خواسته داشت و آن هم این بود که شانههای ضحاک را ببوسد! ضحاک قبول کرد.
از جای بوسهی شیطان دو مار سیاه مثل گیاه روییدند، بزرگ و بزرگتر شدند، دو طرف سر ضحاک به حرکت در آمدند و او را اذیت کردند. او دستور داد همهی پزشکان ایران بیایند تا درمانش کنند؛ اما از دست هیچکس کاری برنمیآمد. شیطان این بار به شکل پزشک پیش ضحاک آمد و به پادشاه گفت باید هر روز مغز دو جوان را به مارها بدهد تا آنها دیگر اذیتش نکنند. ضحاک هم به حرفش گوش داد. سربازان هر روز دو جوان ایرانی را میکشتند و مغزشان را به مارها میدادند تا آنها آرام بگیرند.
سالها گذشت و ترس و وحشت سراسر ایران را گرفت. مردم خیلی ناراحت بودند؛ چون جوانانشان یکییکی کشته میشدند. ضحاک ناراحتی مردم را فهمید و ترسید که شورش کنند؛ برای همین فکری به سرش زد:
نامهای نوشت. توی نامه از طرف بزرگان نوشته شده بود که ضحاک پادشاه عادل و خوبی است و همه او را قبول دارند. همهی بزرگانِ ایران را توی قصرش جمع کرد و نامه را به آنها داد تا امضا کنند. همه از ترس، امضا کردند؛ اما همین که نامه به کاوهی آهنگر رسید، نامه را پاره کرد و فریاد کشید: «من قبول ندارم که تو آدم خوبی هستی. تو هفده پسر من را کشتهای و فقط همین یک پسر برایم مانده است.» بعد دست پسرش را گرفت و از کاخ بیرون آمد. کاوه به بازار رفت و پیشبند چرمی آهنگریاش را روی نیزه مثل پرچم بلند کرد و به مردم گفت: «هر کس از دست ضحاک ناراحت است، دنبال من حرکت کند. ما باید فریدون را پیدا کنیم و او را به جای ضحاک روی تخت پادشاهی ایران بنشانیم.»
کاوه حرکت کرد و مردم که تازه دل و جرئت پیدا کرده بودند، پشت سرش راه افتادند.
بالأخره شورشی که ضحاک از آن میترسید، اتفاق افتاد.
ارسال نظر در مورد این مقاله