فسقلی و بقیه

10.22081/poopak.2021.71833

فسقلی و بقیه


خنده منده

فسقلی و بقیه

سیدناصر هاشمی

مامان از فسقلی پرسید: «پسرم به نظر تو آیا انسان‌ها با بقیه‌ی جانداران تفاوتی دارند؟»

فسقلی جواب داد: «بله، خیلی تفاوت دارند.»

مامان گفت: «خب، چند نمونه مثال بزن.»

فسقلی گفت: «مثلاً «انسان» اولش «الف» دارد، ولی «جانداران» «ج» دارند.»

*

معلم: «فسقلی بگو آیا پرنده‌ها هم مانند انسان‌ها می‌توانند کسی را ببخشند؟»

فسقلی: «نخیر خانم معلم.»

معلم: «چرا؟»

فسقلی: «چون پرنده‌ها بی‌جنبه نیستند و اصلاً با هم‌دیگر قهر نمی‌کنند که بخواهند یک‌دیگر را ببخشند.»

*

یک روز پدر از فسقلی پرسید: «پسرم آیا می‌دانستی که حیوانات هم پیشرفت می‌کنند.»

پدر کمی فکر کرد و گفت: «بله. مثلاً همین الاغ‌ها، اگر ادامه تحصیل داده بودند الآن همه‌ی‌شان اسب شده بودند.»

*

فسقلی داشت تلویزیون نگاه می‌کرد. ناگهان یک پشه رفت روی صفحه‌ی تلویزیون نشست. فسقلی کمی پشه را نگاه کرد و گفت: «چون مهربان بودی و من را نیش نزدی من هم نمی‌کشمت، ولی آن‌جا چشمت ضعیف می‌شود بیا این‌جا پیش من بشین با هم نگاه کنیم.»

*

توی کلاس انشا، خانم‌معلم گفت: «اگر خروس بودید نظرتان در مورد فداکاری چه بود؟»

فسقلی سریع مدادش را برداشت و یک صفحه نوشت: «قوقولی قوقو قوقولی قوقو...»

و در آخر صفحه هم نوشت: «ببخشید، بلد نیستم ترجمه‌اش کنم.»

*

فسقلی و پدر داشتند مستند حیات وحش نگاه می‌کردند. ناگهان فسقلی زد زیر گریه. پدرش پرسید: «پسرم چرا گریه می‌کنی؟»

فسقلی گفت: «دلم برای پنگوئن‌ها می‌سوزد. نه شاخ برای جنگیدن دارند، نه پای بلند برای فرار کردن.»

*

فسقلی رفت دست‌شویی و سریع آمد بیرون و به پدرش گفت: «بابا یک سوسک توی دست‌شویی است، فکر کنم مشکل کلیه دارد.»

پدرش پرسید: «از کجا فهمیدی؟»

فسقلی جواب داد: «چون سه روز است توی دست‌شویی مانده و بیرون نیامده.»

*

پدربزرگ دید نوه‌اش نمی‌خوابد، آرام در گوشش گفت: «گرگ‌ها پسرهای بیدار را می‌خورند. خودشان گفتند.»

فسقلی کمی پدربزرگش را نگاه کرد و گفت: «خیلی عجیب است.»

پدربزرگ پرسید: «چی عجیب است؟ این‌که گرگ‌ها می‌خواهند تو را بخورند؟»

فسقلی جواب داد: «نخیر، این‌که شما چه‌طوری با گرگ‌ها صحبت می‌کنید؟ نکنه خیالاتی شدید؟»

CAPTCHA Image