10.22081/poopak.2021.71842

مرد میمون‌باز

داستان

مرد میمون‌باز

مرتضی دانشمند

میمونی را که لباس پوشانده بودند به میدان آوردند. مربی کلاس که بچه‌ها را برای آشنایی با حیوانات به تماشای میمون آورده بود، به آن‌ها گفت: «بیایید جلو و خوب تماشا کنید!»

جایی برای ایستادن نبود. همه گردن می‌کشیدند و به شیرین کاری‌های میمون نگاه می‌کردند. قلاده‌ی میمون به دست مرد میمون‌باز بود و نگاهش به دست‌ها و حرکت‌ها و اشاره‌های او. لحظه به لحظه صدای خنده از جمعیت بر می‌خاست. چند تا از بچه‌ها با زحمت یک قدم جلو رفتند و جایی برای ایستادن پیدا کردند. میمون یک شلوار و جلیقه‌ی کهنه به تن داشت. دُمش از پشت شلوار بیرون زده بود و با چشم‌هایش همه جا را می‌پایید.

مرد میمون‌باز رو به جمعیت کرد و گفت: «آقایون چه کسی تخمه دارد؟»

جوانی دست در جیبش کرد و یک مشت تخمه در آورد. مرد میمون‌باز گفت: «لطفاً تخمه‌ها را به همکارم بدهید!»

مرد جوان با تردید جلو آمد و تخمه‌ها را به سمت میمون گرفت، میمون دستش را باز کرد. مرد جوان تخمه‌ها را کف دستش ریخت. میمون تخمه‌ها را دانه دانه و با سرعت شکست و در دهانش ریخت. همه تخمه‌ها تمام شد. مرد میمون‌باز گفت: «کس دیگری نمی‌خواهد به همکار ما هدیه‌ای بدهد؟»

یک نفر یک نخ سیگار در آورد و به طرف میمون گرفت. مرد میمون‌باز گفت: «سیگار نه. همکار ما خوش‌بختانه سیگاری نیست؛ اما میمون سیگار را از دست جوان گرفت، کاغذش را پاره کرد و توتون‌ها را در دهانش ریخت. چند لحظه بعد دهانش تند شد و توتون‌ها را به طرف مرد تف کرد. جمعیت با صدای بلند خندیدند.

مرد میمون‌باز کلاهش را در جمعیت گرداند و گفت: «پول ناهار امروز من و همکارم را بدهید تا خنده‌دارترین نمایش دنیا را برای‌تان انجام دهیم.»

پول‌ها را جمع کرد و گفت: «این میمون خیلی باهوش و استعداد است. هنرهای فراوانی دارد. او حالا یکی از شیرین‌ترین هنرهایش را به نمایش می‌گذارد. او می‌تواند دوست را از دشمن تشخیص دهد.»

اگر من از او تقاضا کنم که از بین شما دوست و دشمنش را نشان دهد، این کار را حتماً خواهد کرد. بعد از میمون پرسید: «مگر نه میمی‌جون؟»

میمون چندبار سرش را بالا انداخت؛ یعنی نه.

صدای خنده‌ی جمعیت برخاست.

مرد میمون‌باز گفت: «کی دوست دارد همکارِ من، دوستش را از دشمن تشخیص دهد؟»

این بار تنها دست یک نفر بالا رفت.

ـ من.

ـ شما؟

ـ بله.

مرد میمون‌باز گفت: «بسیار خب. اجازه دهید اول از خودش بپرسم.»

دست میمون را گرفت و گفت: «حاضری جای دوست و دشمنت را نشان دهی.»

میمون ساکت بود و فقط نگاه می‌کرد. مرد میمون‌باز سرش را نزدیک گوش میمون برد و گفت: «آهسته در گوش من بگو.»

میمون جیغی کشید. مرد میمون‌باز گوشش را گرفت.

ـ آی پدرسوخته! کر شدم.

بعد به جمعیت گفت: «دست کی بالا رفت؟»

همان جوان دست بلند کرد. مرد میمون‌باز گفت: «بسیار خب، میمون حتماً این کار را می‌کند؛ اما اول اجازه دهید بگویم در گوش من چه گفت. او گفت: «چون این آقا مرد بخشنده و دست و دل‌بازی است، باید یک اسکناس به همکارم بدهد.» همه به مردی که دستش بالا رفته بود نگاه کردند. میمون به طرف او رفت و دستش را به طرف او گرفت و چند بار تکان داد؛ یعنی بده. مرد چند لحظه به میمون نگاه کرد. دستش را هم‌چنان به طرف او گرفته و با جیغ و داد اسکناس می‌خواست.

مرد که فکر نمی‌کرد پیشنهادش خرج داشته باشد به ناچار دست در جیبش کرد و دنبال اسکناس گشت. انگار می‌خواست کم‌ترین مبلغ را انتخاب کند. پس از چند لحظه دستش با یک تکه کاغذ بیرون آمد. میمون کاغذ را گرفت، نگاهی به آن انداخت و فوری تکه پاره کرد و دور ریخت و دوباره دستش را به طرف مرد گرفت. جمعیت دوباره خندیدند.

مرد این‌بار دست در جیبش برد و از ترس این که آبرویش نریزد دو تا کاغذ در آورد که هر دو اسکناس بود. میمون اسکناس‌ها را زود گرفت و به دست صاحبش داد.

مرد میمون‌باز گفت: «بسیار خب میمی‌جون، دوست تو کیست؟» میمون در جمعیت نگاه کرد. مرد میمون‌باز گفت: «می‌توانی جایش را نشان دهی؟»

میمون برگشت، یک بوسه در هوا برایش فرستاد و دستش را بر چشم گذاشت.

مرد میمون‌باز گفت: «آفرین میمی‌جون درست گفتی، جای دوست بر چشم است.»

صدا از جمعیت برخاست.

ـ جای دشمن را نشان دهد.

میمون پشت به جمعیت کرد و دستش را بر زیر پایش گذاشت.

صدای خنده باز برخاست.

***

مربی در آخر گفت: «زیرکی، بازیگری، خوش‌رقصی و تقلید کردن کار میمون است.

برای‌شان مهم نیست که کاری که تقلید می‌کنند خوب یا بد یا زشت یا زیبا باشد. مهم برای‌شان تقلید کردن است. قدرت تشخیص سود و زیان را ندارند.»

مربی ادامه داد: «البته این کارها بر میمون عیب نیست؛ چون او عقل، که ترازوی سنجش زشتی و زیبایی است، ندارد؛ اما اگر آدمی که عقل دارد بخواهد عقلش را رها کند و همچون میمون از دیگران کورکورانه تقلید کند، این کاری زشت و ناپسند است.»

 

CAPTCHA Image