مخملی
محمدجواد احمدیماکویی
شب سردی بود. کنج دیوار حیاط خانه، دوتا گربه نشسته بودند. مخملی که از سرما میلرزید، مامانش را صدا زد: «مامانی! من خیلی گرسنمه؛ خیلی!»
مامان با مهربانی جواب داد: «مخملی قشنگم! دیدی که گربه سیاهِ بدجنس، غذای ما را دزدید و رفت. الآن هم توی این شب سرد، نمیشود چیزی برای خوردن پیدا کرد. باید تا فردا صبر کنی، چارهای نیست!»
داشتند با هم حرف میزدند که یکدفعه، درِ ایوان باز شد و بعدش یک پسر مهربان، ظرفی پر از غذا آورد و نزدیک دیوار گذاشت؛ او از پشت پنجره گربهها را دیده بود و فهمیده بود گرسنه هستند...
وقتی گربهکوچولو حسابی غذا خورد و سیر شد، مامان نگاهی به او کرد و گفت:
- مخملیجانم! یادت هست یک بار از من پرسیدی چرا آدمها با بقیه موجوداتی که خدا آفریده، فرق دارند؟ یادت هست پرسیدی چرا ما باید به آنها احترام بگذاریم و اذیتشان نکنیم؟
- بله مامان، یادمه! خب چرا؟
- مخملیِ من! آدمها چیزی دارند که ما نداریم؛ نه ما، نه هیچ کدام از حیوانات دیگر! آدمها عقل و فهم، عاطفه و مهربانی را با هم دارند! آدمها با همهی ما فرق میکنند.
ارسال نظر در مورد این مقاله