داستان ضرب المثلها
شکستن کمر غول!
سیدمحمد مهاجرانی
میثم با آبوتاب برای بچهها تعریف میکرد: «خیلی خوش گذشت. انگار توی خودِ خود جنگل بودیم. چه حیوانهای جالبی!»
یک فیل بود که خیلی بامزه بود. تا سیبت را نشانش میدادی با خرطومش آن را میقاپید!
یک شتر بود، دوتا کوهان داشت. کوهانهایش مثل رشته کوه البرز بود!
یک گوزن بود که خیلی تماشایی بود! شاخهایش مثل شاخههای درخت بزرگ و پیچوپیچی بود. انگار یک درخت روی کلّهاش سبز شده بود!
راستی یک چیز جالب برایتان بگویم. دیروز یک کار خیلی بزرگ انجام دادم. اگر من نبودم فاجعه میشد! کاش بودید!
یک دختربچهی چهارساله را نجات دادم. خیلی لحظهی سختی بود! اگر من نبودم وااای! چی میشد!
فرید که همکلاس میثم بود و او هم به باغ وحش رفته بود. پقّی زد زیر خنده و گفت: «یک جوری تعریف میکنی که انگار کمر غول را شکستهای! الآن بچهها فکر میکنند که آن دختر را از توی قفس شیرها یا دریاچهی کروکودیلها نجات دادهای!
بچهها میدانید چی شد؟ یک بچه سنجاب میخواست یک دخترکوچولو را گاز بگیرد؛ میثم دُمش را کشید. سنجابکوچولو هم ترسید و جیغ کشید و در رفت. همین!»
ارسال نظر در مورد این مقاله