گرگ طبل‌زن

10.22081/poopak.2020.71911

گرگ طبل‌زن


 گرگ طبل‌زن

راضیه احمدی

خاله پیرزن کدو را قِل داد. همین که می‌خواست سوار کدو بشود، آهنگ غمگینی شنید. به سمت سنگ بزرگ کنار درخت رفت و به پشت آن نگاه کرد. گرگی را دید که با پنجه‌هایش روی طبل کوچکی می‌زند و با ناراحتی آواز می‌خواند. کدو را کمی جلوتر کشید و گفت: «چی شده آقا گرگه؟ چرا گریه می‌کنی؟»

آقاگرگه سرش را بلند کرد. با پشت پنجه‌اش اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «چند سال پیش آدم‌ها، یک شهر وسط جنگل درست کردند. خانواده‌ام در جنگل آن‌طرف شهر هستند و من خیلی وقت است که آن‌ها را ندیده‌ام.» خاله پیرزن گوشه‌ی روسری‌اش را گره زد، به کدو نگاهی کرد و گفت: «خدا بزرگ است، حتماً راه حلی وجود دارد.»

بعد کمی به طبل و گرگ و کمی هم به کدو نگاه کرد و بلند گفت: «فهمیدم، تو به جای من برو داخل کدو.» گرگ خوش‌حال شد و گفت: «چه خوب، یعنی می‌توانم با خیال راحت از شهر عبور کنم؟»

خاله پیرزن خندید و گفت: «بله! با خیال راحت.»

گرگ با خوش‌حالی پنجه‌اش را روی طبل کوبید. با عجله طبل را داخل کدو گذاشت، بعد دست و پاهایش را جمع کرد و داخل کدو رفت. خاله پیرزن محکم کدو را به جلو هل داد و گفت: «برو بسلامت!»

کدو قل خورد و قل خورد. رفت و رفت تا به شکارچی رسید. شکارچی تفنگش را از روی شانه‌اش پایین گذاشت، با پای راستش کدو را نگه داشت و گفت: «پس آقاگرگه کجاست؟ بگو ببینم کدو کدو قلقله‌زن، ندیدی یه گرگ طبل‌زن؟»

گرگ پوزه‌اش را جمع کرد. صدایش را تغییر داد و گفت: «نه، ندیدم، هلم بده، قلم بده، باید برم.»

شکارچی تفنگش را روی دوشش گذاشت، کدو را به جلو قل داد و گفت: «یک، دو، سه، برو بسلامت!»

کدو قلقله‌زن از شکارچی خداحافظی کرد و از خیابان اصلی وارد شهر شد. به اولین چهارراه که رسید مثل همه‌ی ماشین‌ها پشت چراغ قرمز ایستاد. از کنار یک مدرسه و پل هوایی عبور کرد تا به سیرک آقای قهرمانی رسید. رئیس سیرک با پایش کدو را نگه داشت و گفت: «ما برای نمایش به یک گرگ طبل‌زن نیاز داریم. بگو ببینم کدو کدو قلقله‌زن، ندیدی یه گرگ طبل‌زن؟» گرگ دوباره پوزه‌اش را جمع کرد و با صدای نازکی گفت: «نه، ندیدم. هلم بده، قلم بده، باید برم.»

آقای رئیس شال گردنش را دور گرنش پیچاند، کدو را قل داد و گفت: «برو به سلامت!»

کدو از رئیس سیرک خداحافظی کرد و به خیابان سمت راست پیچید. از کنار ورزشگاه عبور کرد و یک سه راهی را به سمت چپ قل خورد تا به باغ‌وحش رسید. رئیس باغ‌وحش کدو را با پایش نگه داشت. به ساعتش نگاه کرد و گفت: «یکی از قفس‌های ما خالی است و ما به دنبال یک گرگ هستیم. بگو ببینم کدو کدو قلقله‌زن، ندیدی یه گرگ طبل‌زن؟»

گرگ با صدای نازکی گفت: «نه، ندیدم. هلم بده، قلم بده، باید برم.»

رئیس باغ‌وحش کدو را به جلو هل داد و گفت: «برو به سلامت!»

کدو به سمت جاده‌ی بیرون از شهر قل خورد. از کنار تابلوی سفرتان بی‌خطر، گذشت و جلوی جنگل ایستاد. گرگ سرش را از سوراخ کدو بیرون آورد. پنجه‌هایش را روی طبل کشید. همین که شروع به آواز خواندن کرد از بین بوته‌ها چند چشم گرگی را دید که به او خیره شده بودند. گرگ از کدو بیرون آمد و طبل‌زنان به سمت جنگل رفت. ناگهان گرگ‌کوچولویی از بین بوته‌ها بیرون پرید و فریاد زد: «دلم برایت تنگ شده بود بابا طبل‌زن.»

CAPTCHA Image