داستان ترجمه
برنامهی موشکی سعید
علیمحمد محمدی
- توی اتاق سعید پر از عکس ستارهها، فضا و موشک بود.
- بابا سرکارش رفته بود؛ اما کادویش را در اتاق سعید گذاشته بود.
- بابا در صنایع فضایی کار میکرد و دوست داشت سعید هم راه او را دنبال کند. سعید هم حالا خودش را در جای بابا احساس میکرد.
- توی نوشتههایش چند بار از بابا پرسیده بود موشک چگونه به آسمان میرسد و بابا هم خیلی ماهرانه به او توضیح داده بود و او نوشته بود.
- سعید در اتاقش چند بار بلند بلند معادلهی پرواز موشک را دنبال کرده بود.
- پیش خودش گفت: «توی سقف خانهیمان موشک نصب کنم، پرواز کنم تا همهی دوستانم بدانند که من میخواهم به فضا برسم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله