کرونا بلا
ساناز ضرابیان
خالخالیهای سبز روی سرامیکهای جلوی در قل خوردند. یکی از خال خالیها گفت: «پس کروناکوچولو کجاست؟» خالخالیِ بزرگ گفت: «شاید چسبیده به دست کسی.» همه داد زدند: «وااای! اگر دستهایش را بشورد چی؟» یکی از خالخالیها گفت: «همهی شما از عطسهی آن آقای پیر که ماسک نزده بود آمدید اینجا؟» یکی از خالخالیها خمیازهای کشید و گفت: «نه ما دوتا به کفش بابای خانه چسبیده بودیم. کفشهایش را بیرون در نیاورد از دیروز آمدیم اینجا.»
رها دوید و رفت به طرف کلوچهها. مامانش دستش را گرفت و رفتند توی دستشویی. رها داد زد: «من دیگر دستهایم را نمیشورم از بس که دستهایم را شستم پوستش رفت.» کروناها خندیدند، نفسی کشیدند و گفتند: «اگر دستهایش را نشورد کروناکوچولو هم زنده میماند.»
مامان شیر آب را باز کرد. کرونای روی دستهای رها ترسید و چشمهایش را بست. مامان مایع را روی دستهای رها ریخت. بوی توتفرنگی میداد. رها خندید و دستهایش را به هم مالید. مامان گفت: «تا بیست بشمار.» رها گفت: «یک ،دو، سه، چهار بعد از پنج چند بود؟» مامان گفت: «شش.» کرونا خوابش برد. مامان آب را گرم کرد. کرونا گریهاش گرفت. کروناهای روی سرامیک نگران بودند. وقتی رها تا بیست شمرد کرونا کوچک و کوچکتر شد. وقتی رها با حوله دستهایش را خشک کرد. کرونا هم رفته بود. مامان الکل را آورد تا سرامیکهای جلوی در را تمیز کند. کروناهای قل قلی داد میزدند: «نه نه.» وقتی یک پیس زد کروناهای سبز قل قلی سرشان گیج رفت. وقتی دو پیس زد، دلشان درد گرفت. وقتی سه پیس زد، خوابشان برد و وقتی مامان دستمال را یک بار رویشان کشید دیگر کرونایی نبود و سرامیکها برق میزدند.
ارسال نظر در مورد این مقاله