داستان طنز
کلاغ غولی
عباس عرفانیمهر
توی سرزمین غولها همه چیز بزرگ و عجیب بود. غولها بزرگ بودند. قورباغهها بزرگ. مگسها بزرگ. یک روز یک کلاغ غولی بزرگ که اندازهی یک فیل بود از سرزمین غولها پرواز کرد و به سرزمین آدمها آمد. کلاغهای غولی با کلاغهای سرزمین ما فرق دارند. او یک شاخ داشت و یک دم دراز مثل گربه و دوتا گوش سیاه. این کلاغ هم مثل کلاغهای ما خیلی دوست داشت چیزهای براق و قشنگ را جمع کند.
خلاصه، وقتی رسید، اینور و آنور را نگاه کرد. ستارهها را توی آسمان دید. با خوشحالی گفت: «قیر قیر. عجب چیزهای براق و ریزی. اینها را را میبرم میچسبانم توی دفتر مشق جوجهام قارغولک. ستارهها را با نوک گندهاش کند و گذاشت زیر بالش. یکهو ماه را وسط آسمان دید و گفت: «به به! عجب ماه پر نور و کوچولویی! این را به جای توپ میبرم برای بازی جوجهام قیرقیر غولک.»
ماه را هم با نوکش گرفت. یکهو ابرهای سفید را دید و گفت: «عجب چیزهایی اینجا هست. اینها را هم میبرم به جای تشک جوجههایم.»
نوک دراز کرد تا آنها را بگیرد، شیر جنگل او را دید و داد زد: «آهای! کلاغ با شاخ و دُم زشت! دزدی ممنوع! بیا برو دنبال کارت ببینم.»
کلاغ غولی نگاه کرد و گفت: «وای! چه شیرکوچولویی! تازه به دنیا آمدهای؟ مثل اسباببازی، کوچک هستی.»
شیر گفت: «چه حرفها! من پنجاه سالم است. نوههایم به من بابابزرگ شیرشیری میگویند.»
کلاغ قیرقیر خندید. شیر گفت: «مسخره نکن! هر چیز را برداشتی زود بگذار سر جایش؛ وگرنه...!»
کلاغ غولی نوکش را جلو آورد و با اخم گفت: «وگرنه چی؟»
شیر به اخم گندهی کلاغ غولی نگاه کرد و با ترس گفت: «وگرنه هیچی.»
جیرجیرک که از زیر برگ نگاه میکرد و ستارهها را دوست داشت داد، زد: «آهای شیر ترسو! تو مثلاً شیر جنگل هستی. چرا میترسی؟ اگر ماه و ستارهها و ابرها را ببرد آسمان زشت میشود.»
شیر کج کج به جیرجیرک نگاه کرد و گفت: «این کلاغ معمولی که نیست. اگر فوتم کند میخورم زمین میروم هوا. معلوم نیست تا کجا بروم.» بعد گفت: «هیچکس زورش به این نمیرسد.»
جیرجیرک گفت: «اگر من را هم فوت کند، میخورم زمین و میروم هوا، هیچوقت هم پیدا نمیشوم.»
شیر گفت: «من که گفتم.»
جیرجیرک شاخکش را جمع کرد و غصه خورد. بعد فکر کرد: «یک جیرجیرک ریز ریز ریز با یک ذره مغز حتماً شکست میخورد؛ اما باز هم فکر کرد. یکهو فکری به مغز کوچولوی کوچولوی کوچولویش رسید. بال زد و گفت: «فهمیدم چه کار کنم. حالا ببین و کیف کن.»
شیر دمش را بالا آورد و گفت: «هه هه، برو تا بیچاره بشوی.»
جیرجیرک گفت: «میروم، بیچاره هم نمیشوم.»
شیره غشغش خندید. جیرجیرک پرید توی گوش کلاغ غولی و بلند شعر خواند:
- جیرجیرکم، جیرجیرکم
ریز میزه و فینقیلکم
جیر جیر و جَر جَر میکنم
گوش تو رو کر میکنم.
کلاغ غولی سرش را تکان داد و با عصبانیت گفت: «کی رفته توی گوشم؟ کی جرئت کرده؟»
جیرجیرک گفت: «منه منه کله کوچیک. زود باش ماه و ستارهها و ابرها را بگذار سرجاش؛ وگرنه...!»
کلاغه گفت: «وگرنه چی؟»
جیرجیرک شاخکهایش را گرد و صدایش را صاف کرد. با تمام زورش خواند:
- جیرجیر جیر جیر...
کلاغ غولی سرش درد گرفت. بالا پرید. پایین پرید. سرش را تکان داد؛ اما فایده نداشت. با ناراحتی داد زد: «بفرما! این هم از ماه و ستارهها و ابرها. صد بار خواهش میکنم دیگر نخوان، خواهش میکنم!»
بعد تند و تند همه چیز را سر جایشان گذاشت. بالهای سیاهش را باز کرد. تندی پر زد و رفت که رفت.
ارسال نظر در مورد این مقاله