کبوتر نامهرسان
سعیده اصلاحی
ایران
دوست دارم ایرانم را
دوست دارم هم میهنانم را
پرچم ایران من سبز و سفید و سرخ
سبز مثل جنگلی زیبا
قرمزش یادآور خون شهیدان است
و سفیدش مثل دلهای سپید کودکان، پاک است
دوست دارم میهنم آباد باشد شاد باشد
تا ابد آزاد باشد
آنیما رئیسیبهان- مازندران- آمل
اسب کوچولویی که دوست داشت پرنده باشد
اسب کوچولویی با خانوادهاش در جنگلی بزرگ و سرسبز زندگی میکرد؛ اما کره اسب کوچولو آنجا را دوست نداشت و میگفت من دوست دارم به شهر بروم و به جاهای مختلف سفر کنم.
هر سال که پرندههای مهاجر سفر میکردند در دلش میگفت ای کاش من هم پرنده بودم؛ اما پدر و مادر کره اسب به او میگفتند: «نگاه کن خداوند چه نعمتهایی به تو داده است، تو از همهی آفریدههای خدا استفاده میکنی، مثل آب، گیاهان، هوای تازه و... تو پاهای قدرتمندی داری میتوانی بدوی و در جنگل بازی کنی، خدا هر کدام از حیوانات را به شکلی آفریده، تو نباید ناراحت باشی، باید خدا را شکر کنی!»
شبی کره اسب در خواب دید که جنگل آتش گرفته و همه چیز نابود شده او حتی نمیتوانست به راحتی راه برود. پدر و مادرش خیلی ناراحت بودند. آنها مجبور بودند به شهر بروند. مادرش خیلی ناراحت بود و میگفت: «هوای شهر آلوده است آنجا سرسبز و بزرگ نیست، کره اسب نمیتواند به راحتی راه برود. ممکن است اسیر کارکنان سیرک شویم. باید برای آنها کار کنیم و دیگر آزاد و رها نیستیم.»
کره اسب از خواب پرید و خدا را شکر کرد که خدا این همه نعمت به آنها داده است. دیگر دوست نداشت که جای حیوانات دیگر باشد و از جنگل برود و مشغول بازی و شادی شد.
رضا حسینی- هشت ساله- شیراز
یه کار زیبا
تق و تق و تق، کی خونهس؟
کرونای واموندهس
یه مهمون ناخوندهس
وای چه کنیم؟ چیکار کنیم؟
باید ازش فرار کنیم؟
یه کار زیبایی کنیم
با کف و پودر و تاید و آب
ازش پذیرایی کنیم
تا بره نابود بشه
بسوزه و دود شه
زهرا صمیمی فرد- دهساله- تهران
پای برهنه
حاج قاسم خدای مهربان را خیلی دوست داشت. او به حرفهای خدا گوش میکرد و به آنها عمل میکرد. او انسانهای خوب را هم خیلی دوست داشت و با کودکان مهربان بود.
یک روز حاج قاسم برای عبادت به مسجد رفت و در آنجا نماز خواند. بعد از نماز مثل همیشه شروع کرد و به دعا کردن برای مردم مظلوم دنیا.
حاج قاسم وقتی داشت از مسجد بیرون میرفت چشمش به دختر یکی از شهدا افتاد. عموقاسم حتی صبر نکرد تا کفشهایش را بپوشد و با همان پای برهنه راه افتاد. به سمت دختر کوچک شهید. یکی از دوستان حاج قاسم تا این صحنه را دید میخواست کفشهای حاج قاسم را برای او ببرد؛ اما حاج قاسم سریع رفت و به دخترکوچولو رسید. دخترکوچولو خیلی خوشحال شد، حاج قاسم او را بغل کرد، بوسید و نوازشش کرد و به او گفت: «دخترعزیزم! پدرت پیش خداست.»
دوست حاج قاسم، کفشهایش را آورد. حاج قاسم کفشش پوشید و بعد از کلی نوازش و حرفهای دلنشین از دخترکوچولو خداحافظی کرد.
زهرا دریکوندی- قم
ارسال نظر در مورد این مقاله