داستان
قار و قورهای گوشموشکی
رامونا میرحاجیانمقدم
یک روز صبح، گوشموشکی از خواب بیدار شد. دور و برش را نگاه کرد. ماماخرگوشی هنوز خواب بود. یک گوشش را بالا داد و گوش کرد، جز صدای خروپف ماماخرگوشی هیچ صدایی نبود. یواشکی در لانه را باز کرد. چشمش به دُمپشمکی افتاد. دُمپشمکی با صدای بلند گفت:
- سلام گوشموشکی.
- هیس!
- چی شده گوشموشکی؟ سلام کردم فقط!
گوشموشکی درِ لانه را آرام بست. جواب داد:
- سلام!
- گوشموشکیجان! سر صبح چرا اخم کردی؟
- چون با این سروصدا ماماخرگوشی رو بیدار میکنی.
دُمپشمکی خندید و گفت: «پس داری از ماماخرگوشی فرار میکنی! چیکار کردی مگه؟»
- من؟ من هیچ کاری نکردم! فقط صبحانه نمیخوام!
- آها! پس میترسی صدای من صبحانهی ماماخرگوشی رو بیدار کنه.
گوشموشکی خندید. جست زد و گفت: «اگه میتونی بیا منو بگیر.»
دُمپشمکی هم دوید. دو بچه خرگوش دنبال هم میدویدند و بازی میکردند. گوشموشکی خسته شد. پشت درختان پنهان شد تا نفس تازه کند. دُمپشمکی خیلی زود پیدایش کرد و گفت: «هیس!»
گوشموشکی گفت: «اینجا کی خوابه؟!»
دُمپشمکی دستش را روی دهان گوشموشکی گذاشت و گفت: «هیس! روباه پیر رو دیدم!»
گوشموشکی دوتا گوشش را بالا داد. صدای پای روباه پیر بود. قلبش تند تند زد. دمپشمکی دستش را از روی دهان گوشموشکی برداشت. پشت درخت پنهان شدند. صدای پای روباه پیر نزدیکتر شد. دو بچه خرگوش ساکت بودند که ناگهان صدای قار و قور شکم گوشموشکی بلند شد. روباه پیر ایستاد. دُم بچه خرگوشها را از پشت درخت دید و به سمت درخت دوید. گوشموشکی و دُمپشمکی هم دویدند. گوشموشکی داد کشید: «ماماخرگوشی کمک! کمک!» ولی جوابی نشنید. دُمپشمکی تندتر دوید و دور شد. کم مانده بود روباه پیر به گوشموشکی برسد. دل گوشموشکی ضعف رفت. مدام داد میکشید و ماماخرگوشه را صدا میزد. نمیتوانست تندتر بدود. دُمپشمکی خیلی تند میدوید و خیلی از آنها دور شده بود. گوشموشکی چشمش به بوتهی سبز افتاد، جستی زد و پشت بوته رفت. روباه پیر به دویدن ادامه داد. گوشموشکی از پشت بوته سرک کشید. ماماخرگوشی را دید که جلو روباه پیر به اینطرف و آنطرف میدود. ماماخرگوشی فریاد زد: «برو لونه گوشموشکی، من مشغولش میکنم.» ماماخرگوشی پشت درختی دوید و روباه پیر دنبالش دوید. گوشموشکی آنقدر دوید تا به لانهیشان رسید. به لانه که رسید، بوی هویچهای تازه، لانه را پر کرده بود. گوشموشکی به سفرهی صبحانه نگاه کرد. با صدای بلند گریه کرد. از خدا خواست ماماخرگوشی از دست روباه پیر فرار کند. چند دقیقه نگذشته بود که ماماخرگوشی درِ لانه را باز کرد و نفسنفسزنان وارد لانه شد. گوشموشکی پرید بغل ماماخرگوشی و گفت: «ماماخرگوشی دوستت دارم! خدا را شکر که تو مامان منی و هر روز صبح بهم صبحانه میدی تا صدای قار و قور شکمم روباهها رو صدا نکنه!»
ماماخرگوشی، گوشموشکی را بوسید و گفت: «خدا رو شکر که من گوشهای تیزی دارم و صدای تو رو شنیدم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله