10.22081/poopak.2022.72448

دانه‌ کوچولو

سرمقاله/ تقویم روزها

دانه‌کوچولو

فرزانه فراهانی

چیک... چیک... چیک...

فصل بهار نزدیک بود.

قطره‌های باران از دل ابر به پایین می‌افتادند و آرام آرام توی زمین می‌رفتند.

دانه‌کوچولو کنار بقیه‌ی دانه‌ها خوابیده بود تا این‌که یکی از قطره‌ها به او رسید و گفت: «بلندشو دانه‌کوچولو! بهار نزدیک است!»

دانه‌کوچولو جوانه‌ی کوچکی زد و چشم‌هایش را باز کرد. آن‌وقت به اطرافش نگاه کرد و با ناراحتی از قطره پرسید: «چرا زودتر بیدارم نکردی؟! ببین همه‌ی دانه‌ها چه‌قدر بالا رفته‌اند! اما من...»

قطره به سنگ بالای سر دانه‌کوچولو نگاه کرد و با مهربانی گفت: «امسال بارندگی کم بود و دوستانم نبودند برای همین به سختی توانستم به تو برسم. الآن هم باید بروم، ممکن است دانه‌های دیگری منتظرم باشند.»

و خیلی زود رفت.

دانه‌کوچولو آه کشید و نگاهی به سنگ بالای سرش انداخت.

بعد دوباره به دانه‌های اطرافش نگاه کرد و گفت: «خوش به حال‌شان حتماً الآن روی زمین هستند؛ اما من مجبورم این‌جا بمانم.»

و با عصبانیت جوانه‌اش را به سنگ کوبید.

یک بار

دوبار

و چندبار.

اما سنگ تکان نخورد که نخورد.

دانه‌کوچولو غصه خورد و غصه خورد.

یک‌دفعه یاد قطره افتاد و با خودش گفت: «سنگ راه او را هم بسته بود؛ اما...»

و کمی فکر کرد. کمی بیش‌تر.

آن‌وقت جوانه‌اش را کج کرد.

فقط کمی!

و یواش یواش از کنار سنگ بالا رفت.

نور خورشید از لای ابرها می‌تابید.

دانه‌کوچولو جوانه‌اش را بالا گرفت و به رنگین‌کمان لبخند زد.

CAPTCHA Image