سرمقاله/ تقویم روزها
دانهکوچولو
فرزانه فراهانی
چیک... چیک... چیک...
فصل بهار نزدیک بود.
قطرههای باران از دل ابر به پایین میافتادند و آرام آرام توی زمین میرفتند.
دانهکوچولو کنار بقیهی دانهها خوابیده بود تا اینکه یکی از قطرهها به او رسید و گفت: «بلندشو دانهکوچولو! بهار نزدیک است!»
دانهکوچولو جوانهی کوچکی زد و چشمهایش را باز کرد. آنوقت به اطرافش نگاه کرد و با ناراحتی از قطره پرسید: «چرا زودتر بیدارم نکردی؟! ببین همهی دانهها چهقدر بالا رفتهاند! اما من...»
قطره به سنگ بالای سر دانهکوچولو نگاه کرد و با مهربانی گفت: «امسال بارندگی کم بود و دوستانم نبودند برای همین به سختی توانستم به تو برسم. الآن هم باید بروم، ممکن است دانههای دیگری منتظرم باشند.»
و خیلی زود رفت.
دانهکوچولو آه کشید و نگاهی به سنگ بالای سرش انداخت.
بعد دوباره به دانههای اطرافش نگاه کرد و گفت: «خوش به حالشان حتماً الآن روی زمین هستند؛ اما من مجبورم اینجا بمانم.»
و با عصبانیت جوانهاش را به سنگ کوبید.
یک بار
دوبار
و چندبار.
اما سنگ تکان نخورد که نخورد.
دانهکوچولو غصه خورد و غصه خورد.
یکدفعه یاد قطره افتاد و با خودش گفت: «سنگ راه او را هم بسته بود؛ اما...»
و کمی فکر کرد. کمی بیشتر.
آنوقت جوانهاش را کج کرد.
فقط کمی!
و یواش یواش از کنار سنگ بالا رفت.
نور خورشید از لای ابرها میتابید.
دانهکوچولو جوانهاش را بالا گرفت و به رنگینکمان لبخند زد.
ارسال نظر در مورد این مقاله