10.22081/poopak.2022.72450

دوست مهربان

دوست مهربان

لیلا امام‌جمعه

درخت چنار پیر با صدای ضربه‌هایی که به تنه‌اش خورد از خواب بیدار شد. اخم کرد و داد زد: «آهای دارکوب، یواش‌تر.»

دارکوب با تعجب گفت: «معذرت می‌خوام! قبلاً که خوشت هم میومد..!»

- قبلاً خوشم میومد، ولی تازگیا که تند تند به من نوک می‌زنی دردم میاد. خب سن و سالم بالا رفته! پیر شدم، طاقتم کم شده! دلم‌ سکوت می‌خواد.

- من نمی‌خوام تو رو ناراحت کنم. تو دوست خوب من هستی.

دارکوب پرواز کرد و چرخی بالای سر چنار پیر زد. کنار تپه هیچ درخت دیگری نبود. بعضی وقت‌ها پرنده‌ها یا حیوانات از آن‌جا عبور می‌کردند، ولی دارکوب تنها پرنده‌ای بود که هر روز به درخت پیر سر می‌زد.

دارکوب دوباره روی شاخه‌ای نشست و گفت: «میرم ولی سعی می‌کنم چند روز یک‌بار سری به تو بزنم.»

و بعد از این حرف، پرواز کرد و به سمت جنگلی که نزدیک تپه بود، رفت.

درخت پیر، از رفتن دارکوب غمگین شد، ولی با خودش گفت: «بالأخره عادت می‌کنم، در عوض این سکوت و آرامشو با هیچ چیز عوض نمی‌کنم!»

چشم‌هایش را بست و به خواب رفت. چند روز گذشت دارکوب مشغول کار همیشگی‌اش بود. یک روز آقا و خانم‌خرگوش به درختی که او رویش مشغول نوک زدن بود، نزدیک شدند و آقای خرگوش از آن پایین گفت:

- دنبال غذا می‌گشتیم. کنار تپه به درخت چنار پیر رسیدیم. همیشه تا ما رو می‌دید خوش‌حال می‌شد و با ما احوال‌پرسی می‌کرد، ولی امروز سرحال نبود. خیلی از برگاش هم ریخته بودند. انگار درخت چنار مریض شده بود. بهتره سری بهش بزنی، آخه شما دوستای نزدیکی بودید.

دارکوب خیلی ناراحت شد. از آقا و خانم‌خرگوش به خاطر خبری که به او داده بودند، تشکر کرد و به سمت تپه پرواز کرد. از دور درخت چنار را دید. حق با خرگوش‌ها بود! برگ‌های چنار زرد شده بود و روی زمین ریخته بود.

دارکوب خیلی ناراحت شد. دوست خوبش مریض شده بود. به درخت رسید و روی شاخه‌ای نشست. از صدای بال دارکوب درخت چنار چشم‌هایش را باز کرد و با دیدن دارکوب تکانی خورد و با صدایی که معلوم بود بیمار است، گفت: «دارکوب عزیزم، بالأخره آمدی؟ دلم برات تنگ شده بود. چرا زودتر به من سر نزدی؟ ببین برگ‌هام ریخته و بیمار شده‌ام!»

دارکوب از این شاخه به آن شاخه پرید و با دقت به تنه‌ی درخت نگاه کرد.

فریاد زد: «وای... دوست عزیز من! تو چرا بیمار شدی! زیر پوستت پر از کرم‌هایی شده که قبلاً من همه رو می‌خوردم که به تو آسیب نزنند.»

درخت چنار آهی کشید و گفت: «پس تو با آن نوک زدن‌هات این کرم‌ها را می‌خوردی؟ من چه‌قدر نادان بودم!»

دارکوب که از دیدن آن همه کرم هیجان‌زده شده بود، گفت: «ما دارکوب‌ها این کرم‌ها و حشرات را از زیر پوست درخت‌ها پیدا می‌کنیم و می‌خوریم تا درخت‌ها سالم بمونن. الآن هم خوردن این همه کرم، کار من تنها نیست. کمک لازم دارم.»

و با این حرف به سمت جنگل پرواز کرد تا به دارکوب‌های دیگر بگوید تا به کمک درخت چنار بیایند.

درخت چنار، باید خودش را برای نوک زدن چندتا دارکوب آماده می‌کرد، ولی این بار خوش‌حال بود.

CAPTCHA Image