خدا
سمیره بروانیا
نشست روی شانهام
کنار پرده قاصدک
دریچه باز شد پرید
درست مثل شاپرک
به ابرها نگاه کرد
پرید و رفت تا خدا
شبیه یک ستاره شد
سبکتر از پرندهها
خدا کند که باز هم
دوباره بازگردد او
برای من بگوید از
خدا و ماه و آرزو
باغ سر من
زهرا عراقی
سرم مانند یک باغ
پر از صدها گیاه است
که رنگ هر کدامش
به رنگ شب، سیاه است
همه در ریشهی خود
پیاز ریز دارند
ولی بر روی ساقه
بدون برگ و بارند
ببین در حال رشدند
همه روز و همه سال
به لطف رشد آنها
منم زیبا و خوشحال
ارسال نظر در مورد این مقاله