10.22081/poopak.2022.72521

رستم و اکوان‌دیو

قصه‌های شاهنامه

رستم و اکوان‌دیو

سیده‌لیلا موسوی‌خلخالی

در قسمت قبل درباره‌ی رستم گفتیم که آوازه‌اش کم‌کم همه جا پیچید و پهلوان‌ترین پهلوان ایران شد و به او لقب جهان‌پهلوان دادند.

روزی نگهبانِ اسب‌های شاه ایران به شاه گفت: «گورخری به گله‌ی اسب‌ها حمله می‌کند و آن‌ها را می‌کشد و می‌خورد!» شاه تعجب کرد و گفت: «این چه نوع گورخری است که می‌تواند اسب بخورد؟!»

نگهبان به شاه گفت: «حیوانی بزرگ و زرد است که پشتش خط سفید دارد!»

شاه گفت: «این گورخر نیست، این موجود که می‌گویی «اکوان‌دیو» است!»

شاه، رستم را صدا کرد تا برای نابود کردن اکوان‌دیو به چراگاه اسب‌ها برود.

رستم سوار بر اسبش شد و به چراگاه رفت؛ اما از اکوان‎دیو خبری نبود. همین‌طور که به صحرا نگاه می‎کرد، گردبادی دید و فهمید اکوان‎دیو آن‎جاست. سوار رخش شد و به دنبال اکوان‎دیو رفت؛ اما نتوانست او را بگیرد؛ اکوان‌دیو با سرعت از دستش فرار کرد.

رستم که خسته شده بود، کنار رود از اسب پایین آمد و دراز کشید تا قدری استراحت کند. همین که چشم‎هایش را روی هم گذاشت، اکوان‌دیو مشت توی زمین کرد و رستم را با تکه‌ای از زمینی که رویش خوابیده بود، بلند کرد و بین زمین و آسمان نگه داشت. رستم چشم باز کرد و خودش را در دست او دید. اکوان‌دیو به رستم گفت: «تو را به دریا بیندازم یا به کوه؟» رستم که پهلوان باهوشی بود و می‎دانست هر چه بگوید، اکوان‎دیو برعکس آن را عمل می‎کند، جواب داد: «من را به کوه بینداز.» اکوان‎دیو هم رستم را به دریا پرتاب کرد. رستم شنا کرد و خودش را به ساحل رساند. رخش را پیدا کرد و سوارش شد. رستم سریع کنار چشمه رفت و اکوان‎دیو را پیدا کرد. رستم با اکوان‌دیو جنگید، با گرز به سرش زد و او را نابود کرد.

رستم مثل همیشه پیروز از جنگ به کاخ پیش پادشاه رفت. پادشاه خوش‌حال شد و پاداش خیلی خوبی به او داد.

CAPTCHA Image