قصههای شاهنامه
پهلوان رستم
سیدهلیلا موسوی
زال ازدواج کرد و پسردار شد؛ اسم پسرش را رستم گذاشت. رستم از همان نوزادی درشتهیکل و قوی بود و به سادگی نمیشد او را سیر کرد، برای همین دایههای زیادی به او شیر میدادند. روز به روز بزرگ و بزرگتر شد، طوری که در همان کودکی مانند مرد جوانی شده بود!
یک شب فیلِ سفید، که زال بر آن سوار میشد، رَم کرد و شروع به دویدن و بالا و پایین پریدن کرد، نگهبانها نتوانستند فیل را آرام کنند و حتی نتوانستند آن را بگیرند؛ رستم که بسیار کمسن بود با گرز پدربزرگش بر سر فیل کوبید و آن را ساکت کرد. وقتی این خبر به زال رسید، رستم را صدا کرد و گفت: «حالا که اینقدر قوی شدهای، باید به مأموریتی بروی.» رستم گفت: «پدرجان! کجا باید بروم؟» زال گفت: «سپاهی به تو میدهم تا به کوه سپند بروی و انتقام پدربزرگت را بگیری. باید گنجهای او را از دشمن پس بگیری.» رستم قبول کرد و با سپاه به سمت کوه سپند حرکت کرد.
رستم به آنجا که رسید، فهمید در آن منطقه نمک بسیار کم است و مردم برای تهیهی نمک خیلی زحمت میکشند. او دستور داد تا سپاهیانش لباس بازرگانان را بپوشند و شمشیرها و گرزهایشان را در بار نمک پنهان کنند. آنها به دروازهی کوه سپند که رسیدند، رستم به نگهبانان گفت: «ما بازرگانیم و برای شما نمک آوردهایم!» نگهبانان خوشحال شدند و دروازه را باز کردند. سپاه رستم وارد شدند.
شب که همه خواب بودند، سپاه رستم شمشیرها و گرزها را بیرون آوردند و با سربازها جنگیدند. صبح روز بعد رستم که پیروز شده بود، گنجهای پدربزرگش را از آنها پس گرفت و پیش پدرش برگشت.
زال وقتی داستان ورود سپاه به منطقه کوه سپند را شنید، فهمید که پسرش علاوه بر زور بازو، جوان تیزهوشی هم هست و به موقع از فکرش استفاده میکند.
رستم خیلی زود بزرگترین پهلوان ایران شد و اسمش دشمنان ایران را میترساند.
ارسال نظر در مورد این مقاله