ماجراهای نظرخان
او را در دریا بیندازید!
محمود پوروهاب
غروب روز دوم
حاکم چاقالو: بروید آن دزد صندوقچه را از زندان به اینجا بیاورید.
2- حتماً در زندان خوب فکرت را کردهای. اگر بگویی صندوقچهی جواهراتم کجاست قول میدهم آزادت کنم؛ وگرنه دستور میدهم تو را به دریا بیندازند.
- جناب حاکم به خدا اشتباه شده من برای اولین بار است که به این شهر میآیم.3- زود او را ببرید و در دریا بیندازید.
- جناب حاکم به خدا کار من نیست. اشتباه شده، اشتباه...
4- وای! از این بالا باید مرا توی دریا پرت کنند؟
5- وااای، خدایااا، به دادم برس!
6- تنها کاری که نظرخان در عمرش خوب بلد بود، شنا کردن بود.
او تا ته دریا فرو رفت و بعد سعی کرد خودش را بالا بکشد.
7- هوا تاریک بود که نظرخان خود را نجات داد. او توی فکر رفت: کار، کار این مأمور چوبکبریتی است. حتماً کاسهای زیر نیم کاسه است. باید سر از کار او دربیاورم.
8- پس از ساعتی لباسش را پوشید، بعد به طرف قصر حاکم حرکت کرد و جایی در اطراف قصر پنهان شد.
این داستان ادامه دارد...
ارسال نظر در مورد این مقاله