ماهی صورتی
سعادتسادات جوهری
ماهی قصهی ما نه قرمز بود، نه سیاه. صورتی بود. یک ماهی صورتی چشمدرشت.
از روزی که به خانهی جدید آمده بود همهی حواسش به ماهی گُلی داخل تُنگ روی میز بود. دلش میخواست با ماهی گُلی دوست شود و با او حرف بزند. یک روز که از خواب بیدار شد فکری به ذهنش رسید. ماهی صورتی تلاشش را کرد که بالههایش را تکان دهد.
آنقدر محکم که خانهاش کمی جابهجا شد.
- آهای... آهای ماهی گلی!
ماهی گلی صدایی شنید. با خودش گفت: «این صدا از کجاست؟ کی من را صدا کرد؟»
ماهی گلی سرش را برگرداند.
- سلام ماهی صورتی! مگه تو هم حرف میزنی؟
بله که حرف میزنم. میدانی خیلی دوست دارم بیایم پیش تو. توی آن تُنگ قشنگت.
ماهی گلی خوشحال شد که یک دوست پیدا کرده. بالههایش را تکان داد. حبابهای تُنگ بیشتر و بیشتر شد آنقدر که تا لبهی تُنگ حباب بالا آمد.
ماهی گلی گفت:
- تو نمیتوانی داخل تُنگ بیایی! تازه خانهی تو هم خیلی قشنگ است.
- اما من دوست دارم بیایم پیش تو!
خانهی تو همان قاب عکس زیبا روی دیوار است.
آنها داشتند با هم حرف میزدند که خانم خانه آمد. قاب عکس ماهی صورتی را برداشت و روی دیوار بالای تُنگ ماهی گلی گذاشت.
ماهی گلی و ماهی صورتی خوشحال شدند که به هم نزدیکتر شدند.
ماهی گلی سرش را از روی آب تنگ بالا آورد و گفت:
- حالا دیگر بیشتر با هم حرف میزنیم. من از داخل تُنگ، تو از قاب عکس.
ارسال نظر در مورد این مقاله