داستانکهای طنز
شاخدراز و پادراز
عباس عرفانیمهر
دوتا گوزن خانم بودند. یکی اینور رودخانه زندگی میکرد یکی آنور. اسم اینوری شاخدراز بود، اسم آنوری پادراز. پادراز خیلی خسیس بود. هر کاری که شاخدراز میکرد او هم بدو بدو میرفت انجام میداد که عقب نیفتد. یک روز داشت با پاهای درازش لیلیبازی میکرد که یکدفعه دید شاخدراز یک گردنبند سیاه گنده دارد. خیلی حرصش گرفت. توی دلش گفت: «فکر کردی من نمیتوانم گردنبند داشته باشم؟ دهکی!»
بدو بدو رفت یک گردنبند سیاه، لب رودخانه پیدا کرد و گردنش انداخت بعد رفت پیش شاخدراز و گفت: «سلام خواهر! ببین گردنبندم چه ماه است!»
شاخدراز گفت: «اینکه گردنبند نیست. این لاستیک ماشین آدمهاست. من میخواستم علفهای تویش را بخورم شاخم گیر کرد. هر کاری میکنم در نمیآید. بیچاره شدیم. تا آخر عمر هرجا میرویم باید با خودم ببرمش.»
پادراز با غصه زد توی سر خودش. یکهو گرگ گُنده پرید جلو. گوزنها میخواستند فرار کنند، ولی با لاستیک گُنده خوردند زمین. گرگ گفت: «به به؛ دوتا غذا! یکی برای امروز، یکی برای فردا. دست آدمها درد نکند! بعد آنها را زیر بغلش زد و رفت به لانه. یک دیگ آب، بار کرد و پرسید: «خب اول کدامتان را بخورم؟»
پادراز گفت: «من را باید با گردنبندم بخوری. اگر دلدرد گرفتی، نگویی نگفتی؟»
گرگ گفت: «من مزهی لاستیک را دوست دارم.»
و دندانش را با سنگ تیز کرد و به طرفش آمد. پاگنده داد زد: «کمک کمک!»
یکهو آقاکلاغه از بالای درخت داد زد: «آهای پادراز! بیدار شو! باز داری خواب بد میبینی.»
جنگل غولها
عید که شد آدمها یک توپ در کردند. توپ رفت آسمان. رفت و رفت و رفت، محکم خورد به لایهی اوزون. لایهی اوزون سوراخ شد. لایهی اوزون مال غولهای دستدراز بود که دستهای درازی داشتند. یک غول در لایهی اوزون سوراخ را دید. خم شد و توی سوراخ را نگاه کرد. از آن بالا، جنگلهای زمین را دید. غولهای لایهی اوزون جنگل ندیده بودند. غوله خیلی از سرسبزی جنگل خوشش آمد. دستش را دراز کرد و دراز کرد و دراز کرد. یک تکه از جنگل را گرفت و کشید. جنگل را کَند و برد بالا. گذاشت گوشهی لایهی اوزون. غولها جنگل را دیدند. آنقدر از دیدن گلها و درختان خوششان آمد که نگو! اما دیدند جنگل مثل آشغالدونی است. دست دراز کردند، پلاستیکها و لاستیکهای کهنه و پوشکهای بچه را جمع کردند. برگها را دستمال کشیدند. جنگل از اینرو به آنرو شد. همهی برگها و گلها برق میزدند. آدمها که دیدند غولها جنگلشان را کَندهاند، گفتند: «برویم با غولهای پر رو بجنگیم؛ جنگلمان را پس بگیریم.»
یک شب تیر و تفنگهایشان را برداشتند، سوار بالن شدند آمدند بالا و بالا و بالا. رسیدند به لایهی اوزون. جنگل خودشان را دیدند. از تمیزی آن تعجب کردند. دهانشان باز ماند. رئیس آدمها که خیلی فهمیده بود گفت: «وای ببینید جنگل ما چی شده! به به! حیف است این جنگل را تکان بدهیم.»
بعد سوراخ لایهی اوزون را با کاموا بافتند. تا غولها دوباره برنگردند. بعد برگشتند زمین، تا جنگلهایشان را مثل جنگل غولها کنند.
از جلو نظااااام
همهی گندمها توی نایلون خروپف میکردند. چاقول که رئیس بود داد زد: «بلند شوید تنبلها. به صف. گندمها مثل اسپند پریدند هوا و به صف شدند.» چاقول داد زد: «همه مرتب بایستید همه خواندند: ما گندمیم ماشالا.»
چاقول جیغ زد: «مرتب!»
گندمها جواب دادند: «چشم نخوریم ایشالا.» چاقول گفت: «خبر رسیده که امروز سرنوشت ما مشخص میشود. شاید برویم توی دیگ، آش گندم بشویم.»
یک گندم از وسط صف داد زد: «وای! من یک بار هم توی آب نرفتهام. غرق میشوم. بدبخت شدم.»
چاقول گفت: «غرق نمیشوی ما گندمیم. آدم که نیستیم.»
چاقول ادامه داد: «شاید توی سوپ گندم ما را خالی کنند.»
یک گندم از سر صف داد زد: «سوپ داغ است ما میسوزیم و بدبخت میشویم.» چاقول داد زد: «این حرفها چیه؟ گندمها فقط میپزند. نترسید.» یکهو یک لیوان سرش را از بالا آورد توی نایلون. گندمها جیغ زدند و هر طرف فرار کردند. لیوان، گندمها را برداشت چپ کرد توی یک بشقاب. بشقاب خیس بود. آنها چند روز با ترس منتظر نشستند و شدند سبزهی عید. سبزهها گفتند: «وای! چهقدر الکی ترسیدیم. همه باهم داد میزدند خوشبخت شدیم خوشبخت شدیم؛ اما یک روز که اسمش روز طبیعت و سیزدهبهدر بود، آنها را پرت کردند وسط یک جادهی سیاه. ماشینها هم دنبالشان کردند. گندمها فرار کردند. بعد با هم داد زدند: «بدبخت شدیم، بدبخت شدیم.»
چاقول با لج گفت: «ما از کارهای این آدمها سر در نیاوردیم.» بعد فکر کرد و داد زد: «حالا که آدمها قدر ما را نمیدانند من یک فکری کردم خودم میروم توی باغچه و وقتی گندم دادم یک گندم هم به آدمها نمیدهم. میدهم گنجشکها بخورند.» همهی گندمها داد زدند ما هم میآییم. هورا کشیدند و به طرف باغچه دویدند.
ارسال نظر در مورد این مقاله