10.22081/poopak.2022.72576

آزمایشگاه نامرئیِ پدربزرگ

دریچه‌ای به تفکر خلاق

آزمایشگاه نامرئیِ پدربزرگ

مرتضی دانشمند

- ابرها چگونه درست می‌شوند؟

سؤالم را که پرسیدم پدربزرگ کتاب قطوری را که در دست داشت برای لحظه‌ای کنار گذاشت، با چشمان سبز از پشت عینک ذره‌بینی چندبار وراندازم کرد. این‌جور وقت‌ها معمولاً می‌خواهد ببیند این سؤال واقعی من است یا یکی از همین سؤال‌های معمولی و دم‌دستی است که بچه‌ها برای خودشیرینی از بزرگ‌ترها می‌پرسند. منتظر پاسخ پدربزرگ ماندم. عینکش را روی بینی جابه‌جا کرد و گفت:

- سؤال تفکربرانگیزی را پرسیدی. اتفاقاً من به این موضوع خیلی علاقه دارم و حاضرم به تو کمک کنم.

پدربزرگ برای جوابش سه شرط گذاشت.

- سه شرط دارد. اگر قبول می‌کنی توضیح بدهم.

- سه شرط؟ چه شرط‌هایی؟

- اول این‌که در آزمایشگاه توضیح دهم.

- ولی ما که آزمایشگاه نداریم.

- داریم.

- کو؟ نکند نامرئی است.

یک لحظه به یاد زیرزمین و چیزهایی قدیمی و اسرارآمیز پدربزرگ افتادم.

- منظورتون زیرزمینه‌؟

بدون این‌که آره یا نه بگوید، گفت‌‌‌:

- اما شرط دوم این‌که لکه‌ی کوچکی به اندازه‌ی کله‌پاچه‌ی یک مورچه روی شیشه‌ی سمت راست عینک من نشسته و اجازه‌ی خوب دیدن به من نمی‌دهد را پاک کنی.

فوری پارچه‌ی آبی‌ کوچکی را از جعبه‌ی عینک پدربزرگ در آوردم و شروع به تی کشیدن روی شیشه‌ی عینک کردم.

- بفرما، این هم عینک تر و تمیز شما! ببین برق می‌زند.

عینک را با ناباوری گرفت، روی چشم گذاشت. کتاب قطور را باز کرد و چندبار عینک را آزمایش کرد و به من نگاه کرد.

- نشد.

- نشد؟ ولی من که خوب پاک کردم.

- بله ولی اون مورچه‌خانم هنوز روی شیشه رژه می‌رود. بگیر ببین!

عینک را گرفتم و نگاه کردم. راست می‌گفت. لکه‌ی مورچه‌ای هنوز از بین نرفته بود. دوباره پارچه را برداشتم تا مورچه را پاک کنم.

گفت: «باز هم نع.»

وقتی پدربزرگ به جای نه نع می‌گفت یعنی باید راه جدیدی را آزمایش کنم.

پدربزرگ دهانش را به اندازه‌ی خوردن یک هلو باز کرد. گفتم شاید از کار با من خسته شده و می‌خواهد خمیازه‌ای بلند بکشد؛ اما انگار می‌خواست چیز دیگری بگوید چون مثل همیشه دستش را جلو دهانش نگرفت و هوای بیرون را به درون راه نداد. برعکس مثل وقتی که آدم فلفل قرمز می‌خورد و دهانش می‌سوزد شروع به بیرون دادن هوا از ته گلویش کرد.

فریاد زدم: «یافتم یافتم.»

بعد هم عینک را گرفتم، نزدیک دهانم بردم و روی شیشه عینک یک های محکم کردم.

خواستم پارچه را بکشم باز پدربزرگ یکی از آن نع‌هایش را تحویلم داد.

حوصله‌ام داشت‌ سر می‌رفت. گفتم چه کار کنم؟

خوش‌بختانه معنی این جمله را بلد بودم.

- لطفاً به شیشه نگاه کنید!

نگاه کردم.

- چه می‌بینی؟

- بخار.

- بخار؟ یعنی چیز دیگری نمی‌بینی؟

دوباره نگاه کردم؛ اما همان بخار را هم نمی‌دیدم.

- من که چیزی نمی‌بینم.

- نمی‌بینی؟ آزمایشگاه به این خوبی و با این تجهیزات را ندیدی؟

عینک را از من گرفت، چند بار ها کرد و با پارچه‌ی کوچک لکه را پاک کرد و گفت: «این همان آزمایشگاهی است که گفتم در خانه داریم و تو وجودش را نادیده گرفتی. دیدی که با یک ها کردن چگونه ابرها شکل می‌گیرند؟ حالا کار اصلی تو از این به بعد شروع می‌شود. از این به بعد باید بدانی آزمایشی را که انجام دادی چگونه به یک پروژه‌ی علمی معتبر تبدیل کنی. این را یک بار دیگر برایت توضیح خواهم داد.»

گفتم: «شرط سوم‌تان را نگفتید.»

خندید و گفت: «آفرین به نوه‌ی گلم. خوب یادت مانده است. یکی از شرایط یک تحقیق خوب این است که مواظب باشی چیزی را از قلم نیندازی. حالا من خسته شدم اگر می‌خواهی بدانی شرط سوم من چه بود باید برخیزی و کتری را پر از آب کنی و روی شعله بگذاری و یک چای دبش قندپهلو برای پدربزرگ درست کنی...»

یک‌دفعه جرقه‌ای در ذهنم زد، به پدربزرگ نگاه کردم و خندیدم. پدربزرگ هم خندید. من باز هم خندیدم. معنی این خنده‌ها را فقط من و پدربزرگ می‌فهمیدیم.

گفت: «خب بس است. دیگر لازم نیست خودت را لوس کنی و مثل ارشمیدس بپری بالا و یافتم یافتم بگویی.»

یک‌دفعه صدای سوت بلندی مثل بوق لوکوموتیوهای ذغال‌سنگی در خانه پیچید. زود برخاستم و سراغ کتری آب‌ جوش رفتم. درِ کتری را باز کردم. قطره‌های آب غُل‌غُل می‌کردند و روی هم می‌غلتیدند و بخارهای آب از دهانه‌ی کتری بالا می‌رفت.

خم شدم تا جعبه‌ی چای خشک را از کابینت بیرون بیاورم.

صدای پدربزرگ را از پشت سر شنیدم.

- از این جعبه نه. از اون یکی.

- چه فرقی دارد؟

- خیلی فرق دارد. به این چای کله‌مورچه‌ای می‌گویند. می‌دانی چرا؟

- نه.

- آفرین به تو‌‌! پسرم! «نمی‌دانم» نیمی از دانش است و پرسش کردن گنجینه‌ی دانش و تجربه‌ی بالاتر از دانش.

ما امروز سه کار مهم انجام دادیم؛ اول دانستیم چه چیزهایی را نمی‌دانیم. دوم با طرح پرسش در پی تفکر و دانش بر آمدیم. سوم برای رسیدن به دانش از تجربه و آزمایشگاه استفاده کردیم. می‌ماند مرحله‌ی چهارم که آن تبدیل آزمایش‌های گوناگون به یک قانون علمی است. نوبت بعد درباره‌ی این موضوع بیش‌تر برایت خواهم گفت. فعلاً تحقیق را کنار بگذار و... چای را بیاور!»

CAPTCHA Image