خاطرات یک جهانگرد
به کمک خدا
نوشته و عکس: عدالت عابدینی
در کشور مالزی رکاب میزنم. آسمان رو به تاریکی میرود. خیلی خستهام. به خاطر بارندگی هم کمی خیس شدهام. به دنبال جایی برای چادر زدن هستم.
به یک روستای خیلی سرسبز با کلبههای چوبی میرسم. با کمک مردم روستا مسجد روستا را پیدا میکنم. مسجد زیباست؛ اما هیچکس در آن نیست. فقط یک نفر جوان سیاهپوست را در وسط نمازخانهی مسجد میبینم. او در داخل مسجد به تنهایی با خدای خودش راز و نیاز میکرد. وقتی این صحنه را میبینم تمام خستگی از تنم خارج میشود. احساس میکنم او خدا را خیلی خیلی از نزدیک حس میکند. میایستم و صبر میکنم تا نمازش تمام میشود.
بعد از نماز به سمتم میآید و با مهربانی به مسجد دعوتم میکند. وقتی میفهمد من هم مسلمان هستم و از ایران آمدهام، خیلی خوشحال میشود.
نامش جری است. به شوخی میگوید: «برای اینکه اسم من یادت بماند کارتون تام و جری را به خاطر بیاور. من همان جری هستم.»
جری در مسجد جایی برای اقامتم فراهم میکند و شب هم برایم شام میآورد. خدا با کمک بندهی مسلمانش اینطور به من کمک میکند.
ارسال نظر در مورد این مقاله