خورشید مزرعه

10.22081/poopak.2022.72654

خورشید مزرعه


تقویم روزها

خورشید مزرعه

مرتضی دانشمند

نمی‌خواستم امام مرا ببیند. برای همین پاورچین‌ پاورچین جلو رفتم و پشت تنه‌ی درختی پنهان شدم. حالا بین من و امام صادق(علیه السلام) فقط یک درخت فاصله بود. درخت نخلی که شاخه‌هایش مثل چتری بزرگ جلوی آفتاب را می‌گرفت.

صدای بیلش را شنیدم که زمین را می‌شکافت و خاک‌های نمناک را دو طرف زمین می‌ریخت. آن‌قدر سرگرم کارش بود که انگار قرار بود خیلی زود کیسه‌ای زر یا کوزه‌ای پر از سکه را از خاک در آورد.

بیش از این صبر نکردم و از پشت درخت بیرون آمدم.

- سلام آقا! دارید چه‌کار می‌کنید؟

لحظه‌ای دست از کار کشید و رو به من کرد.

- سلام ابا عمرو!

طوری نگاهم کرد و جواب سلامم را داد که انگار از آمدنم خبر داشت.

وقت را تلف نکردم، جلو دویدم و دسته بیل را سفت چسبیدم.

- فدای‌تان شوم! شما امام مردم هستید. هزار کار دارید. چرا زیر آتش آفتاب خودتان را اذیت می‌کنید؟

لبخندی زد. نگاهش پر از مهربانی و سپاس‌گزاری بود.

- ابا عمرو! من این کار را دوست دارم.

- فدای‌تان شوم مگر من مرده‌ام؟! شما به کارهای مهم‌تر برسید.

با همان لبخند مهرآمیز نگاهم کرد.

- دوست دارم مرد برای تأمین زندگی زیر آفتاب برود و گرمای سوزان آفتاب را بچشد.۱

ولی... شما... آخر... شما باید...

راستش حرفی برای گفتن نداشتم. خورشید هم‌چنان می‌تابید و امام گرما و مهربانی‌اش را به زمین می‌بخشید.

حس کردم کسی آهسته در گوشم حرف‌هایی می‌زند، حرف‌هایی که انگار در عمرم برای اولین بار می‌شنیدم.

لَیْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَی؛ انسان جز از تلاش خودش بهره نمی‌برد.2

 

۱. منبع: کافی، ج۵، ص ۷۷.

۲. سوره‌ی نجم، آیه‌ی۳۹.

CAPTCHA Image