قصههای شاهنامه
هفتخوان اسفندیار
سیدهلیلا موسوی
اسفندیار، دو خواهر داشت که به دست دشمن اسیر شده بودند. پدرش گشتاسب، شاه ایرانزمین از او خواست تا برای نجات آنها به جنگ با دشمن برود. قلعهای که خواهران اسفندیار در آن اسیر بودند، بسیار دور بود. اسفندیار از کسانی که راهها را به خوبی بلد بودند، دربارهی رفتن به آن قلعه سؤال کرد و آنها گفتند دو راه برای رسیدن به آنجا وجود دارد؛ اولی کمخطر و طولانی است و دومی پرخطر و کوتاه.
اسفندیار راه کوتاه را انتخاب کرد، اما همانطور که راهبلدها گفته بودند در مسیرش خطرهای زیادی بود. او هفت مرحله و خطر را پشت سر گذاشت که به آن هفتخوان میگویند:
خوان اول کشتن دو گرگ بود که مثل فیل بزرگ بودند، خوان دوم کشتن شیران دلیر بود که کاری بسیار سخت بود. خوان سوم کشتن اژدها، خوان چهارم کشتن زن جادوگر، خوان پنجم کشتن سیمرغ، خوان ششم گذشتن از برف و خوان هفتم گذشتن از رود و کشتن گرگسار بود.
اسفندیار بالأخره پس از گذشتن از هفتخوان به قلعه رسید و برای اینکه بتواند توی قلعه برود لباس بازرگانان را پوشید و تعدادی از سربازانش را توی صندوقهایی جا داد و خودش و صندوقها وارد قلعه شدند. بقیهی سپاهیانش را بیرون از قلعه نگه داشت تا زمانی که برای حمله آماده شدند، از آنها بخواهد به کمکش بیایند.
اسفندیار خانهای در قلعه گرفت تا در آنجا باشد و دنبال خواهرانش بگردد و آنها را پیدا کند. روز بعد او خواهرانش را دید که خدمتکار ارجاسب شده بودند و برای او از چشمه آب میبردند. خیلی ناراحت شد و طوری که کسی نفهمد به خواهرانش گفت که برای نجات آنها آمده؛ اما باید صبر کنند تا وقت حمله برسد و آنها را نجات بدهد.
اسفندیار با همان لباس بازرگانی، پیش ارجاسب رفت و از او خواست تا اجازه بدهد که جشنی راه بیندازد و همه را به آن دعوت کند. ارجاسب قبول کرد.
اسفندیار و یارانش آتش درست کردند و جشن بزرگی راه انداختند. شب که همه سربازان ارجاسب از خستگی خوابشان برد درهای قلعه را باز کردند و سربازان اسفندیار قلعه را گرفتند.
اسفندیار با تلاش زیاد و هوش بالایی که داشت، موفق شد خواهرانش را از دست ارجاسب آزاد کند و همه از دلیری و هوش او تعجب کردند.
ارسال نظر در مورد این مقاله