داستان طنز
دیودیوک
عباس عرفانیمهر
توی شهر دیوها، هر بچهدیوی باید از بچگی کار کند. شکار کند، مثل آدمها نیستند؛ اما توی آن شهر یک بچهدیو بود به اسم دیودیوک. شکم داشت قد دیگ. نه! قد بشکه. نه! قد کامیون. آره همین قد باورتان میشود؟
اما...
اما چی؟
اما، نه کار داشت نه بار داشت. فقط بازی دوست داشت. کارش شده بود بازی.
بازی چی؟ اَتول متول کوتوله، تاپ تاپ و جیر جیر، یه قل سه قل.
بعد که گرسنه میشد شکمش را هوا میکرد و داد میزد: «ننه دیوالو! هام هام، هوم هوم میخوام.»
یک روز ننه دیوالو با پنجولش او را ناز کرد و گفت: «دیودیوکم! قندونکم! پاشو برو یک بز شکار کن. یک فیل شکار کن. بابایت از تنبلیات خسته شده. گریون و شاخبسته شده. چهقدر بازی؟»
بابا دیو که حرف ننه دیوالو را شنید با عصبانیت دم کلفتش را کوبید به دیوار و داد زد: «ننه راست میگوید. وقت کاره. تنبلی فایده نداره.»
بعد دم دیودیوک را گرفت و از توی غار پرت کرد بیرون. دیودیوک بلند شد. اخم کرد و لج کرد. راهش را کج کرد. رفت و رفت از جنگل و دریا گذشت. رسید به شهر آدمیزادها؛ خسته و گرسنه. وسط خیابان دراز کشید. ماشینها بوق زدند. دیودیوک داد زد: «زود باشید برایم هام هام بیاورید؛ وگرنه خودتان را هام هوم میخورم.» آدمیزادها که عاقل بودند، نترسیدند. نلرزیدند. جلو رفتند و گفتند: «بچهدیو هستی که باش. هر چیزی به جاش. تربیت نداری؟ اینجا تنبلخانهی شاهعباس که نیست. باید کار کنی.»
دیودیوک دلش قارقوری کرد. دستی به شکمش مالید. دید اگر کار نکند از گرسنگی فیتیلهپیچ میشود. گرسنه و گیج میشود. گفت: «من که کار بلد نیستم.» خیاطباشی که یک مرد سیبیلو بود، دلش سوخت و گفت: «بیا پیش من پارچهها را دوز دوز کن. یک دوز و صددوز کن. من هم به تو غذا میدهم. لحاف و جا میدهم.»
دیودیوک رفت پیش خیاط. یک دوز و صددوز کرد، ولی خیاطی را دوست نداشت. اخم کرد و نشست. عمو بنا که یک سبیل دراز داشت از دیوه خوشش آمد. خندید و گفت: «بیا پیش من یه آجر و دو آجر و صد آجر کن. فرغون را پر کن. من به تو هم غذا و آب میدهم، غذا کباب میدهم.» دیودیوک رفت پیش بنا و کار کرد؛ اما بنایی را هم دوست نداشت. اخم کرد و نشست. آقای پلیس که مهربان بود فکری کرد و گفت: «دوست داری پلیس شوی؟»
دیودیوک گفت: «پلیس چیه؟ پلیس کیه؟» پلیس گفت: «بیا اینجا کنار چراغ خطر بنشین. هر ماشینی از چراغ قرمز رد شد، آن را با دستهای گندهات بردار. بگذار ته خیابان تا ادب شود.»
دیودیوک گفت: «آخجون بازی.»
از آن روز به بعد نشست کنار چهارراه. شد دیو کوچولوی پلیس. دیگر هیچوقت هم گرسنه نماند. با خودش فکر کرد: «کاش ننه دیوالو میفهمید که حالا من، هم کار دارم؛ هم بار دارم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله