ماجرای نظرخان خانه‌ی مأمور چوب کبریتی

10.22081/poopak.2022.72703

ماجرای نظرخان خانه‌ی مأمور چوب کبریتی


ماجرای نظرخان

خانه‌ی مأمور چوب کبریتی

محمود پوروهاب

 

- آه این‌که اسب خودم هست! باید تعقیبش کنم.

مأمور چوب کبریتی به خانه‌اش رسید. درِ چوبی را باز کرد و اسب را به طویله برد. نظرخان هم از تاریکی شب استفاده کرد و پشت درخت‌های باغچه‌اش پنهان شد.

اسب خریدی؟ (تصویر زن چوب کبریتی)

- این اسب دزد جواهرت شاه هست.

- ولی آن جواهرات را که ما دزدی...

- هیس چیزی نگو!

 نظرخان گفت: «حدسم درست بود کار این زن و شوهر است. باید زود از این‌جا بروم.»

 

- فالگیرم. فال می‌گیرم...

- فرشته‌ی آبی می‌گوید شما زن و شوهر خوش‌بختی هستید. همسرت در قصر شاه کار می‌کند.

 زن با تعجب می‌گوید: «دیگر چی؟ دیگر چی؟ از فرشته‌ی آبی بپرس.» 

فرشته می‌گوید: «شما گنجی را در خانه پنهان کردید.» 

دیگر چی باز هم بپرس. هر چه می‌خواهی به تو می‌دهم. فالگیر می‌گوید: «باید فوری جایش را عوض کنید؛ چون چند نفر دنبال آن گنج هستند.»

این داستان ادامه دارد...

CAPTCHA Image