ماجرای نظرخان
خانهی مأمور چوب کبریتی
محمود پوروهاب
- آه اینکه اسب خودم هست! باید تعقیبش کنم.
مأمور چوب کبریتی به خانهاش رسید. درِ چوبی را باز کرد و اسب را به طویله برد. نظرخان هم از تاریکی شب استفاده کرد و پشت درختهای باغچهاش پنهان شد.
اسب خریدی؟ (تصویر زن چوب کبریتی)
- این اسب دزد جواهرت شاه هست.
- ولی آن جواهرات را که ما دزدی...
- هیس چیزی نگو!
نظرخان گفت: «حدسم درست بود کار این زن و شوهر است. باید زود از اینجا بروم.»
- فالگیرم. فال میگیرم...
- فرشتهی آبی میگوید شما زن و شوهر خوشبختی هستید. همسرت در قصر شاه کار میکند.
زن با تعجب میگوید: «دیگر چی؟ دیگر چی؟ از فرشتهی آبی بپرس.»
فرشته میگوید: «شما گنجی را در خانه پنهان کردید.»
دیگر چی باز هم بپرس. هر چه میخواهی به تو میدهم. فالگیر میگوید: «باید فوری جایش را عوض کنید؛ چون چند نفر دنبال آن گنج هستند.»
این داستان ادامه دارد...
ارسال نظر در مورد این مقاله