10.22081/poopak.2022.72752

رخش

قصه‌های شاهنامه

رخش

سیده‎لیلا موسوی‌خلخالی

وقتی رستم دلیر و پهلوان شد، به فکر افتاد تا اسبی برای خودش پیدا کند. او آن‌قدر قوی و سنگین بود که هر اسبی برایش می‌آوردند، نمی‌توانست وزن او را تحمل کند، کمر اسب خم می‌شد و شکمش به زمین می‌خورد. از کابل هم برای او اسب‌های زیادی آوردند؛ اما باز هم اسبی که می‌خواست را پیدا نکرد. کم‌کم داشت ناامید می‌شد تا این‌که یک روز مادیانی1 را دید که مثل شیر قوی بود و مثل زرافه قدبلند، و کره‌اش هم که کنارش راه می‌رفت مثل مادر قدبلند و قوی بود. تن کره اسب سرخ و سفید بود و به قول فردوسی، نیرویی مثل فیل داشت و ابهتی مثل شیر.

رستم از کره اسب خوشش آمد و نزدیکش شد تا کمندی2 به دور سرش بیندازد؛ اما چوپان پیر داد زد: «آهای مرد! اسب دیگران را نگیر!»

رستم از چوپان پرسید: «اسب کیست؟ روی بدنش علامتی نمی‌بینم!»

پیرمرد خندید و گفت: «روی بدنش دنبال علامت نگرد! این اسب سفید و سرخ را که گاهی مثل آب آرام است و گاهی هم مثل آتش، تیز است، رخش صدا می‌کنیم؛ این اسب مال کسی نیست و ما فکر می‌کنیم رخش رستم باید باشد! خیلی‌ها تا حالا خواسته‌اند کمند دور گردنش بیندازند؛ اما مادرش مثل شیر به آن‌ها حمله کرده است.»

رستم که این حرف‌ها را شنید، کمند، دور گردن رخش انداخت، همین موقع مادیان به سمت رستم حمله کرد. رستم فریادی مثل شیر کشید که مادیان روی زمین افتاد.

رستم سوار رخش شد. وقتی دید کمر رخش خم نشد و توانست او را تحمل کند، گفت: «این همان اسبی است که می‌خواستم.»

رستم از روی اسب رو به چوپان پیر کرد و گفت: «قیمت این اسب چند است تا من بپردازم؟»

پیرمرد گفت: «اگر تو رستم هستی، اسب را با خودت ببر، با این اسب سعی کن ایران را از شر دشمنان نجات بدهی، قیمت این اسب آزادی ایران است!»

رستم تشکر کرد و با رخش توی بیابان تاخت.

رخش تا پایان عمر، به رستم سواری داد و همیشه قوی بود و رستم را در جنگ‎ها پیروز می‎کرد.

پی‌نوشت‌ها:

  1. اسب ماده.
  2. کمند: طنابی بلند و سری حلقه مانند برای گرفتار کردن انسان یا حیوان است.
CAPTCHA Image