داستان طنز
دیو دفتر نقاشی
عباس عرفانیمهر
یک دیو بود، قهوهای. دمش سفید، شاخش سیاه، چنگولش بلند، واه واه واه! کجا بود؟ توی یک دفتر نقاشی. دیو قهوهای یک روز حوصلهاش سر رفت. شاخش را زد زمین، همچون و همچین. بعد گفت: «هاتوتو. حوصله ندارم. چه کار کنم چه کار نکنم!» بعد با پاهای گندهاش از توی دفتر نقاشی پرید بیرون. چشمش را چرخاند. کتاب شنگول و منگول روی میز بود. آن را که دید خوشحال شد. آب دهانش چیک چیک چکید و گفت: «هوتوتو! آخجون! بادمجون، فسنجون! چی بخورم؟ بزی جون.»
بعد پرید توی کتاب. رفت و رفت. رسید به خانهی شنگول و منگول. از پشت پنجره سرک کشید. چی دید؟ شنگول و منگول، حبهی انگور داد زد: «هاتوتو در را باز کنید با مزهها! خوشمزهها.»
شنگول و منگول و حبهی انگور ترسیدند. مع مع لرزیدند. شنگول که شجاعتر بود، سُمش را زد زمین و گفت: «فوتینا! نه از گرگ میترسیم، نه از تو؛ چون که در بسته است. دلت شکسته است.»
منگول گوشش را جنباند. شجاع شد و گفت: «فوتینا پنجولت به ما نمیرسد. بز بی بز. برو برای خودت آش بپز. توی قابلمه ماش بپز.» حبهی انگور جفتک زد و گفت: «ما یک دفعه گول گرگه را خوردیم. آبروی خودمان را بردیم. دیگر نمیخوریم.»
دیو قهوهای عصبانی شد. تنوره1 کشید و گفت: «حرف بی حرف. شما را میگیرم میگذارم توی ظرف. هلوپ و قلوپ میخورم. نه آش میخوام نه سیب و موز، فقط آبگوشت بز.»
بعد تنوره کشید. در را «بارام بارام» محکم گرفت. «دارام دارام» هل داد. «گارام گارام» در باز شد. شنگول و منگول و حبهی انگور لرزیدند. ترسیدند. دیوه شالاپ و شلوپ آنها را گرفت انداخت توی گونی. میخواست برود که خانم بزی از راه رسید. سمهایش را زد زمین و داد زد: «کجا کجا؟ دیو بیوفا! شنگول و منگولم را میبری. الهی ور بپری! چین و چین و چین؛ زود باش بزغالههایم را بگذار زمین.»
دیو گفت: «فوتینا! این یکی ناهارمه، این یکی شاممه؛ این هم صبحانه. برو کنار بروم خانه.» خانمبزه به قد و بالای دیو نگاه کرد. دید زورش نمیرسد. فکر کرد و فکر کرد. یکهو یک چیز یادش آمد. گفت: «کی تا حالا بزهای قصه را خورده؟ کی تا حالا آنها را توی گونی برده.»
دیوه گفت: «منه منه کله گنده.»
خانمبزی گفت: «واسهی چی؟ ها؟»
دیوه گفت: «برای اینکه من دیوم. حوصلهام سر رفته بود آمدم دیوبازی.»
خانمبزه گفت: «تو دیو دفتر نقاشی هستی. راست راستی که نیستی.»
دیو گفت: «خب توی دفتر نقاشی حوصلهام سر رفته بود. خنده از روی لبم در رفته بود.»
خانمبزه به طرفش رفت. با پوزهاش دست دیو را ناز کرد دهانش را باز کرد و گفت: «وقتی من هستم چرا حوصلهات سر برود. بیا برایت قصه بگویم. قصههای درسته بگویم.» بعد نشست کنار سمهای دیو. قصهی شنول و منگول را برایش تعریف کرد. دیوه خوش خوشانش شد. خنده روی لبانش شد. نه داد کرد، نه بیداد کرد. بزغالهها را آزاد کرد. از آن به بعد دیوه هر وقت حوصلهاش سر میرفت میشد مهمان خانهی بزی. قصه میشنید و شاد میشد. از بیحوصلگی آزاد میشد.
ارسال نظر در مورد این مقاله